۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

حس تخم مرغ شانسی



پنجشنبه آخرین روز هفته اینقدر سرم شلوغ بود که هنگ کرده بودم به کدومشون برسم هم زمان سه جا دعوت بودم و از ۸ صبح باید می رفتم دنبال یک گزارش. برنامه ای که فکر می کردم ۱۲ تموم می شه ۱۰.۳۰ صبح تمام شد. زنگ زدم به مهسا که من زودتر بیام خونتون؟ نبود. تا حول وحوش ۱۲ تو یه کافه نشستم تا اومد و رفتم پیشش. نشسته بودیم که دیدم در می زنند. گفت: دستم بنده، برو در رو باز کن. در رو باز کردم و دیدم بهترین دوستاهای دنیا با کیک و شمع ایستادن پشت در و می گن: تولدت مبارک!
.
یک شنبه از صبح بیرون بودم. دانشگاه، از ۸ صبح عمومی و بعدش تخصصی و بین همه اینهام داشتم مطلبی رو که باید می رسوندم رو می نوشتم و بعد از کلاسا هم رفتم دفتر با خستگی و کلی سر درد برگشتم خونه. بابا محکم بغلم کرد و بوسید و گفت که از داشتن دختری مثله من خوشحاله. بعد گفت: تولدت مبارک!
.
دوشنبه بعد از اولین جلسه کلاس زبان کذایی و سوار مترو شدن، برگشتم خونه. چشمام دیگه از آلودگی و خستگی باز نمی شد. زنگ خونه رو زدم و ۴ طبقه رو اومدم بالا و دیدم مامان به در و دیوار بادکنک زده، یه کیک کوچیک با یگانه گرفتن و مخملم داره با بادکنک ها بازی می کنه. مامان بغلم کرد و بوسید و گفت: تولدت مبارک!
.
شب فیس بوک رو باز کردم و دیدم که مهسا برام یه عکس گذاشته و کلی چیزای خوب نوشته ، یه عالمه از دوستام هم برام پیام فرستادن که: تولدت مبارک!

.
من عاشق این حس تخم مرغ شانسی هستم که این روزا دارم. همه جا یه چیزی برای خوب بودن وجود داره. نشونه هایی از دوست داشتن!

«نگین نصیری»
۱۷.آبان.۱۳۸۹