۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

حس تخم مرغ شانسی



پنجشنبه آخرین روز هفته اینقدر سرم شلوغ بود که هنگ کرده بودم به کدومشون برسم هم زمان سه جا دعوت بودم و از ۸ صبح باید می رفتم دنبال یک گزارش. برنامه ای که فکر می کردم ۱۲ تموم می شه ۱۰.۳۰ صبح تمام شد. زنگ زدم به مهسا که من زودتر بیام خونتون؟ نبود. تا حول وحوش ۱۲ تو یه کافه نشستم تا اومد و رفتم پیشش. نشسته بودیم که دیدم در می زنند. گفت: دستم بنده، برو در رو باز کن. در رو باز کردم و دیدم بهترین دوستاهای دنیا با کیک و شمع ایستادن پشت در و می گن: تولدت مبارک!
.
یک شنبه از صبح بیرون بودم. دانشگاه، از ۸ صبح عمومی و بعدش تخصصی و بین همه اینهام داشتم مطلبی رو که باید می رسوندم رو می نوشتم و بعد از کلاسا هم رفتم دفتر با خستگی و کلی سر درد برگشتم خونه. بابا محکم بغلم کرد و بوسید و گفت که از داشتن دختری مثله من خوشحاله. بعد گفت: تولدت مبارک!
.
دوشنبه بعد از اولین جلسه کلاس زبان کذایی و سوار مترو شدن، برگشتم خونه. چشمام دیگه از آلودگی و خستگی باز نمی شد. زنگ خونه رو زدم و ۴ طبقه رو اومدم بالا و دیدم مامان به در و دیوار بادکنک زده، یه کیک کوچیک با یگانه گرفتن و مخملم داره با بادکنک ها بازی می کنه. مامان بغلم کرد و بوسید و گفت: تولدت مبارک!
.
شب فیس بوک رو باز کردم و دیدم که مهسا برام یه عکس گذاشته و کلی چیزای خوب نوشته ، یه عالمه از دوستام هم برام پیام فرستادن که: تولدت مبارک!

.
من عاشق این حس تخم مرغ شانسی هستم که این روزا دارم. همه جا یه چیزی برای خوب بودن وجود داره. نشونه هایی از دوست داشتن!

«نگین نصیری»
۱۷.آبان.۱۳۸۹


۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

سلام آخر

1. ترم یک بود و ما هنوز کلاسی باهاش نداشتیم اما از همه میشنیدیم که او چقدر مهربونه. یادم میاد که با آذین و کتی و نگین نشسته بودیم که استاد اومد کنارمون: این جوونورای ترم جدیدی شمایین؟ ببینیم چه می کنیناااا!
2. ترم دو درس آشنایی با مواد و مصالح داشتیم. یادمه سر کنفرانس نگین آنقدر ما سه تا خندیدیم که نگو. استاد هم هیچی به ما نگفت. آخر کلاس داشت حضور غیاب می کرد گفت: جوونورا! خندیدینا!

3. ترم سه طراحی تخصصی داشتیم. درسی از استاد رضایی من گرفتم که نه ربطی به مجسمه سازی داشت و نه به درس و دانشگاه. قبلاً هم گفتم. او یاد داد که از زاویه ای دیگر ببینیم.

4. ترم چهار طراحی تخصصی 2 داشتیم. کم اومد سر کلاس. سمپوزیوم تهران و کرمان بود. تنها تصویری که یادمه این بود. همه داشتیم کار می کردیم. برای اولین بار بی سر و صدا. استاد منو صدا کرد: جوونور، بیا اینجا! رفتم پیشش. همه داشتند جمجمه انسان می ساختند. گفت: یه نگا بنداز. هر کس داره شبیه خودش می سازه . . . و بعد شروع کرد کلی برام حرف زدن.


.


مرگ او یک اتفاق بود. یک اتفاق بد! تنها چیزی که برای ما گذاشت، مهربانی هایش بود.
راستی استاد، ما الآن ترم چهاریم و چهارتایی هنوز با هم دوستیم
:)
"مهسا نعمت"
29 . آبان . 1389

۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

درد اسلیمی



چشم هام درد می کنه. دو تا انگشت دارن شقیقه هام رو سوراخ می کنن. یه دست خرخرم رو گرفته و داره فشار میده. بد جوریم داره فشار می ده. از زیر گلوم همون جایی که سیب حوا داره یه حسی شبیه درد شبیه بقض مثل خطوط اسلیمی داره رشد می کنه . میاد بالا تا یه جاهایی نزدیک گوشم و از طرف دیگه به چشمم می ره. دردش شبیه زجر می مونه مخصوصا اگه مجبور باشی هر چند وقت یه بار لب های خشک شده ات رو تر کنی و نیمچه لبخندی تحویل اطرافت بدی.



دو تا شیار مورب پشتم، یه جایی نزیک کتفم هام داره می سوزه. به زور توی آینه نگاه کردم. مثل زخم می مونه. یه زخم عمیق .شاید عمقی به اندازه 6 ماه. کم تر یا بیشتر. به اندازه یک بوسه. یک آغوش. کم تر یا بیشتر. اصلا مگر زخم معیار دارد که دارم دنبالش می گردم. همیشه فکر می کردم این بال ها خیالی است. بردیشان با خودت؟ فکر نکردی من چه می کشم با این درد. با این یاد.


حالت تهوع دارم. چند باری تا گلویم آمد و دوباره برگشت. اول فکر کردم به خاطر سیب عطری بود که گاز زدم. عطر غلیظ مایع ظرف شویی می داد. ولی داشتم خودم را پس می زدم. مانده بودم که چطور هضم اش کنم. خودم را می گویم . همیشه همان موقعی که فکر می کنی همه چیز خوب است، خراب می شود. داغون میشود. تو می مانی و یک درد اسلیمی.

نگین نصیری 19/مرداد/1389

۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

در جستجوی سفری دیگر


توی زندگیم خیلی کم پیش میاد از یه چیزایی بدم بیاد ولی وقتی بدم بیاد دیگه امکان نداره سمتشون برم! یکیش همین فارسی وان!!!
از اولش که اون لهجه ی بی مزشون رو مسخره می کردم هر کی به من رسید گفت عادت می کنی ولی من دارم سعی می کنم که عادت نکنم. حالا حرف زدنشون به کنار تا حالا به داستان های سریال ها دقت کردید؟
بدبختی ما اینجاست چون سانسور می کنه خانواده ها خیلی راحت میذارن بچه هاشون این سریال ها رو ببینن، اما از اثراتی که میذاره اصلاً خبر ندارن. توی تمام سریال ها بچه ها نمی دونن پدرشون کیه و زن ها هم که کلاً از شوهر خودشون بچه دار نمیشن! دختر ها هم همگی قبل از ازدواج حاملن و خانواده ها هم مثل آب خوردن با این قضایا کنار میان.
دو تا سریال معروف الآن داره که تو یکیش (سفری دیگر) یه آقای مذکر به اسم سالوادور هست که از قضا تمام مونث های اون سریال کشته مرده ی این مردن و ماشاالله که این آقا دست رد به سینه ی هیچ کس هم نمیزنه! اون یکی سریال هم (در جستجوی پدر) که هیچ کس نمی دونه پدرش کیه یه خانمی هست که اسمشو نمی دونم، در اونجا هم تمام مردان عاشق این خانومن. یه سری سریال طنز هم داره که وقتی نگاه می کنی یه خنده ی هیستریک همیشه رو لباته که واسه چی من الآن باید به این شوخی های جنسی بی مزه بخندم؟
______________________________________
یه ماجرای عجیب تر اینه که این کانال خیلی کم تبلیغ میگیره و ورشکست هم نمیشه و هیچ وقت هم روی فرکانسش نویز نیست و همیشه مثل آینه تو مغز ماست!
یه استاد دانشگاهی می گفت: جوونای ما با دیدن فارسی وان زنای ذهنی می کنن! (الحق و والانصاف که راست میگه)
من هنوزم میگم که نگاه نمی کنم و این اطلاعات رو هم بخوام نخوام فهمیدم! (شما خودتون رو بذارین جای من. همیشه این صداها روی مغز منه، صبح تا شب و شب تا صبح. حتی اگر همش توی اتاق خودم رو سرگرم کامپیوتر بکنم!)
ماشالا هر سریالش هم شش بار تکرار داره و من نمی دونم چرا ملت باید هر بار تکرارش رو هم ببینن! تازه آخر هفته سوپرایزتون می کنه و کل قسمت های هفته رو پشت سر هم میده!
یک شب نبود و کلی آرامش داشتیم اما خدایی بیاین یک هفته نگاه نکنین ببینیم چی میشه. قبول؟

"مهسا نعمت"
1 . مرداد . 1389

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

دوست داشتنی متفاوت یک نوه




موهایش مثل پنبه سفید است . . . نه مثل ابر سپید.



مثل همه ی مادر بزرگ ها قرآن نمی خواند ولی یادم هست که بچگی او صلوات فرستادن را یادمان می داد.


من که کلاس دوم بودم مادر بزرگ هم کلاس دوم بود . . . همه ی مشق های آخر هفته هم دست های پر چین و چروک خودش را می بوسید . . . ولی آن موقع نفهمیدم چرا با من به کلاس سوم نیامد.


مادر بزرگ من هم مثل خیلی از آدم قدیمی ها به کلید می گوید کلیت و به دمپایی لِنگ اُرسی . . .


این یکی اش تک است . . . خوانندها ی مورد علا قه اش کامران و هومن و هایده است.


عجیب ترین گوشوار هایی را که درست کرده بودم پسندید . . . شال آبی زنگالی دوست دارد ولی امان از دایی های غیرتی . . .


از خوردنی ها غذای مورد علا قه اش پیتزا ست و ژله ی بعد از آن . . .


چادر سفید گل دارش همیشه دمه دستش هست . ما هم مثل او هیچ وقت از آخوند جماعت خوشمان نیامد.


این ها را نگفتم که چیزی نوشته باشم . . . این روز ها این قدر پاهایش درد می کند که دیگر راه نمی رود . . . یادم هست تا چند سال پیش هم که مچ می انداختیم دست همه ی نوه ها را زمین می زد.


برای ما آدم ها دوستت دارم گفتن سخت است، مادر بزرگ من هم موبایل ندارد که برایش یک دوستت دارم بلند بالا بفرستم . . . می خواستم تا دیر نشده این ها را بنویسم ، که موقع نوشتن گریه ام نگیرد . . . این بغض هم باشد به حساب همه ی بی معرفتی های یک نوه.


نگین نصیری 26/تیر/1389

۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

بسته ی پیشنهادی به فیفا

;از اونجایی که من اصلاً آدم فوتبالی نیستم از این که می بینم یک سری آدم در این حد مجذوب این ورزش هستن به وجد میام.البته اگه بساط دورهمی فوتبال بیننون باشه به خاطر سلسه مراتب جنگولک بازی هم که شده می شم هوادار دو آتیشه، فقط بدترین جای بازی وقتیه که نیمه دوم شروع میشه و زمینا عوض، تا من مخم رو عادت بدم بازی تموم شده.


ولی این چند وقت فرق میکرد.بالاخره جام جهانی بود و سرو صدای خودش رو داشت.بازی آخر و به خودم گفتم هر چیو ندیدی این یکیو ببین ،پس فردا یکی ازت یه چی بپرسه بتونی عرض اندام کنی.


ساعت 11با یه کاسه تخمه خیلی جدی نشستم،نه...؛ببخشید یادم نبود من نمی تونم رو راحتی بشینم ،پس خوابیدم که بازیو ببینم.گرمای شدید باعث شد به روی سرامیکها نقل مکان کنم تا کمکی خنک شم در همین کلنجارها بودم که ولو رو زمین خوابم برد.


خلاصه وقتی بلند شدم وسط 15 دقیقه اول وقت اضافه بود.تا خوابم بپره 15 دقیقه اول هم تموم شد رسید 15 ذقیقه دوم.


به این فکر کردم الان چقدرآدم معطل نتیجه ی این بازی هستن بدون اینکه واسه اونا سودی داشته باشه، از این رو تصمیم گرفتم یه بسته ی پیشنهادی به فیفا بدم که هم این فوتبالیست ها اینقدر بیچاره ها سگ دو نزنن هم تکلیف زودتر معلوم شه..


این بسته ی پیشنهادی به شرح زیر است:


مواد لازم:


- یه برنامه ی کوتاه زنده ی تلویزیونی


- 2گروه مسابقه دهنده


- یک عدد داور


- تماشاچی به میزان لازم حاضر در استادیو


- اسپانسر هم قبول می کنیم


2تیم شرکت کننده در دو سو نشسته.در وسط یک محفظه ی گوی گردان قرار دارد که بر روی تعدادی از گوی ها نوشته شده است گل.....


هر گروه 5بار گردونه را می چرخواند ور در اخر معلوم میشه که چند چند شدن


تازشم وقت اضافه هم داریم


اینجوری نه کسی خسته میشه نه معطل.به همین راحتی اینجوری منم قول میدم وسطش خوابم نبره.


.............................................


پ.ن:راستی من از پنارتیه پنالتیه چیه از اون خوشم میاد هیجان انگیزه


پ.ن:اسم اون دروازه بان برزیل هم دوست داشتم اگه درست بگم جولوس سزار بود


پ.ن:همین الان از پیشنهادم صرف نظر کردم چون پس فردا دبه میکنین میگین تقلب شده و از این حرفا........والا به خدا




.

..کتایون بلالی..


21/تیر/1389

۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

از ایستگاه اتوبوس تا خانه یا کمی بیشتر



داشتم دنبال یک صد تومنی توی کیفم می گشتم. می دونستم که یکی اش آن جا بود. کرایه اتوبوس 150 تومان است. یکهو 4 تا سکه هم ته کیفم دیدم. 2 تا 25 تومنی، 1_ 50 تومنی. صد تومنی هم پیدا شد. آخه راننده ها خیلی پول خرد دوست دارند.داشتم تقسیم اموال می کردم . خوب این صد تومنی کاغذی و 50 تومنی برای اتوبوس، 2 تا 25 تومنی را هم می اندازم صندوق صدقه . بعد از همه این محاسبات تازه قیافه دختری را که تقریبا 80% راه رو روبرویم نشسته بود دیدم. انگار منتطر بود تا سرم را کامل بیاورم بالا تا عینک راه راه قرمزم را نگاه کند.


از اتوبوس که آمدم پایین رفتم سمت صندوق صدقات 2 تا قوطی رانی هم رویش بود. یک خانمی هم توی ایستگاه اتوبوس نشسته بود که روی کیفش پر از لوزی های کوچک چرمی بود. رفتم توی پیاده رو یک آقایی داشت آرام آرام پشت سرم راه می آمد . من که صدایی نمی شنیدم از بس که صدای ام.پی.4 رم بلند بود. ولی سرعتم را کم کردم تا برود جلو. وقتی رفت دیدم که پشت لباسش از گرما و عرق پر از سفیدک است.

تابلوی بهجتی را که می بینم باید بپیچم . این بار یک تابلوی دفتر وکالت هم دیدم. توی همان خیابان یک حجله جوان ناکام دیدم. یک جوان هم همان موقع با صدای بلند آهنگ ماشینش از آن جلو رد شد.
بعدش یک دختر بچه ی چشم آبی روی پله جلوی خانه شان نشسته بود. بهش خندیدم کمی که از او گذشتم خنده روی لبم خشک شد. قبل از مغازه نونوایی سنگکی یک سقاخانه است که همیشه بهش نگاه می کنم. خیلی دلم می خواهد یک بار آنجا شمع روشن کنم. بلاخره یک بار می آیم.
از خیابان که رد شدم . یک زن و شوهر داشتند جلوی آژانس مسکن دعوا می کردند. من که نمی شنیدم ولی معلوم بود.
داشتم با قوطی آب معدنی بازی می کردم. فکر کردم که چقدر دوست دارم قوطی های آب معدنی را بر عکس بگیرم و درشان را باز کنم، فقط کاشکی گاز داشتند تا می پاچید به مانتومو خیس می کرد.

زنگ خونه رو که زدم یک لیست خرید از بالکن طبقه چهارم پرت شد پایین: خیار شور، سس مایونز( فکر کنم شام الویه داریم) ، نوشابه، از اونا که یگانه دوست داره (می دونم از همون فراورده های حجیم شده که شبیه رون مرغه و سیب زمینی) .
داشتم می رفتم که اینا رو بخرم ، مطمئن بودم که موبایلم رو خاموش کردم ولی بازم دستی زدم که بفهمم زنگ می خورد یا نه.
رفتم توی سوپر، فروشنده داشت با یکی از آقاهای محل حرف می زد. همون جوان ناکام رو که یادتون هست. گفت عاشق یک دختری بوده و خود کشی کرد.
بقیه داستان که نه چند دقیقه از زندگی معلومه. برگشتم و در اولین فرصت نوشتم.

راستی امروز فهمیدم که چقدر از مثلث متنفرم.


یه چیز دیگه پانزدهم ماه ها اتفاقات مهمی می تواند بیافتد.
--------------------------------------------------------------------------------------
پی نوشت:

1 ببخشید اگه طولانی بود.

 2امروز می خواستم چیز دیگه ای رو بذارم ولی یه اس. ام. اس چنان بهمم ریخت که عوض شد.


نگین نصیری 15/ تیر/ 1389


۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

هوای گریه با من!




دوستت داره یه ماجرایی رو برات تعریف می کنه و تو نمیدونی دلیل اشک های روی گونه ات خوشحالیست برای او یا مرهمیست برای تنهایی خودت!
.
یه روزایی اینقدر برای دوستت خوشحالی که از خوشحالی گریه ات میگیره.
یه روزایی اینقدر احساس تنهایی می کنی که گریه ات میگیره.
یه روزایی اینقدر دلت برای آرامش تنگ میشه، طوریکه گریه ات میگیره.
یه روزایی نیاز به چیزایی داری که نداری! گریه ات میگیره.
یه روزایی باید تو بخندی و از این احساس خودت گریه ات میگیره.
یه روزایی هم هست که گریه ات نمیگیره اما وقتی داری پُست آپ میکنی هوای گریه داری!
.
بعدالتحریر: آذینم، قدر لحظه لحظه های زندگیتو بدون و اینو باور داشته باش، کسانی هستند که دلبسته ی چشمان تو اند.
.
"مهسا نعمت"
10 . تیر . 1389


۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه

همه چی آرومه

;امشب همه چیز همون جوری بود که یک ماه پیش دقیقاً این موقع بود.
نور مهتاب همونی بود که از قاب پنجره اتاقت صورتت رو روشن کرده بود.
فال حافظ ای که گرفتی همونی بود که ماه پیش در اومد.
پس هیچ چیز تغییر نکرده .
نه نور مهتاب.....
نه حرف حافظ......
نه حسّ من........
....................................
پ.ن:این پست فاقد پی نوشت است....
.
کتایون بلالی
3 /تیر/ 1389

۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه

باز هم تابستان





از کنار من اگر بگذری

به جاده ای خواهی رسید با درختان گیلاس،

آنجا که اولین گوشواره گیلاس را تو به گوشم آویختی و
من گرم و جاری تر از خون در رگ های تابستان



" آذین میر "
28. خرداد. 1389

۱۳۸۹ خرداد ۱۵, شنبه

روز شمار نگین



حس این روز ها مثل نفس کشیدن در مهلت ما بین دو باریست که سرت را در وان حمام فرو می کنند. نمی دانم می خواهند مرا بکشند یا فقط قرار است مجازات شوم.


یکی از همان حس های بی خودی دیگر. شاید مقتضای سنم باشد . . . از همان اول هم هیچ حسی به روال سنی پیش نمی رفت.


آن وقتی که همه پی بازی بودند، ذهنم پیش بینی آینده را می کرد. نه اینکه بخواهم بگویم بچگی نکردم و عاقل تر از بقیه بودم، نه. ولی همه ی رفتارها برایم قابل پیش بینی بود. از هیجان زدگیه بچگی چیزی نفهمیدم.


دبستان که می رفتم، ظاهرم مثل اکثر دختر بچه ها بود، موهای دم موشی یا خرگوشی . . . ولی از درون داشتم مرد بار می آمدم ( اصلا از به کاربردن این عبارت خوشم نمی آید و ناچار برای توصیف) از قهر و آشتی های بچگانه هم به دور بودم. مادرم معلم بود و بار زندگی برایش سنگین . . . این ها کم کم داشت مرا مستقل تر از انچه که باید بزرگ می کرد. از دیکته هایی که خودم می نوشتم شروع شد تا آزادی هایی که مادر به من می داد. این را بگویم که از این مستقل بار امادنم بسیار راضیم و این ها را به حساب کمبود محبت نگذارید.


به سنی نزدیک می شدم که دختران در اوج احساسات به سر می بردند و باز من بی خیال همه ی این ها به گریه های دوستانم از سر عشق های نوجوانی _که هرگز هم تجربه اش نکردم_ می خندیدم. به گمانم بچگی بود من هم که آخرش را می دانستم پس به چه دردی می خورد؟!


یادم هست کتاب های عاشقانه در دبیرستان دست به دست می چرخید . . . بچه ها که حالا همه شان گمان بزرگ بودن داشتند، کتاب شعر می خواندند و سهراب از بر می کردند و من در حیاط مدرسه دنبال توپ بسکتبال می دویدم و فارغ از حساسیتی که همه به ظاهرشان داشتند چند باری دماغم شکست . . . هیچ وقت هم به پسران منتظر در ایستگاه اتوبوس نگاه نکردم ؛ بستنی خوردن با دوستم برایم مهم تر از هر چیز بود.


می خواستم یا نه، داشتم بزرگ می شدم . . . چیزی نگذشت که وارد ملغه ی دانشگاه شدم . . . این تو بمیری از آن قبلی ها نبود . . . نه می شد به احساسات کسی خندید نه اینکه دنبال توپ بدوی . . . ظاهرم را باید حفظ می کردم . یک چیز هایی را قبول کردم ولی فکر آرایش به شیوه بقیه ی دختران و خواندن عشق از نگاه پسران را هم نکنید . . . اگر می خواستم هم از پسش بر نمی آمدم.


اگر هم نخواهی در این بلبشوی اجتماع تنه ی بعضی ها به تو می خورد . . . با هر کدام که بخواهی کنار بیایی عمرت رفته است . . . این جاست که یک نفر در گوشت آرام می گوید: بنده خدا این زندگیت است، همان بهترین سالهای عمر که می گویند دیگر باز گشتی نداردا . . . جوانی کن.


جوانی؟؟ همان سیگار و مشروب و مهمانی را می گفتند یا نه ، نمی دانم . . . ولی آدم این جوانی ها نبودم. به قول بعضی ها آدم بشو نبودم.


بر عکس همه ی گفته ها از گذشته یک بار چشمم کسی را دید و این بار نتوانستم آخرش را پیش بینی کنم. جوانی کردنم هم شد دوچرخه سواری و پله نشینی در هنرهای زیبا و فان های دسته جمعی با چهار خل عزیزم.




حالا حال این روز ها را نمی دانم .عجیب هستند. اصلا روزگار عجیب پیش می رود. به همه چیز شک می کنم . درست بودن هیچ چیز برایم قطعی نیست. حتی دوست داشتنی هایم. خودم ، محیطم، روابطم . و فقط به یک چیز اطمینان دارم . . . اینکه دلم برای خدا تنگ شده است.



"نگین نصیری" 
15 . خرداد . 1389

۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

دل خوش سیری چند؟


سی دی ها شده برامون خاطره
خواهرم میگه شورشو دیگه در آوردی!
میدونم دیگه شده برای همتون توضیح واضحات
به قول سهراب: دچار یعنی عاشق
هممون دچار شدیم
آره
اگه تو نگاهم نکنی من میمیرم، من
اشتباه نکنین
تو رو نمی گم
ریگ ته جوب منظورمه
.
این حیات، غفلت رنگین یک دقیقه ی حوّاست
خیلی وقته دارم فریاد میزنم
دلم (عجیب) گرفته
It's none of your God damn business
اشتباه نکنین
یکی دیگست
ریگ ته جوب رو میگم!
.
شما میدونین کجا غیبش زد؟
اشتباه نکنین
ریگ ته جوب رو نمی گم
شارون منظورمه
Clock is taking
حدس میزنم
Problem just fixes itself
کجاست؟ جای رسیدن و پهن کردن یک فرش و بی خیال نشستن و گوش دادن به صدای شستن یک ظرف، زیر شیر مجاور؟
کجاست؟
اشتباه نکنین
شارون رو نمی گم
جای رسیدن و پهن کردن یک فرش و بی خیال نشستن و گوش دادن به صدای شستن یک ظرف، زیر شیر مجاور هم منظورم نیست
آره
ریگ ته جوب منظورمه
.
هی
حرمت نگه دار، گلم، دلم
Numb
?Have you ever become so numb
دیگه برای آزمون و خطا هم وقت نداریم
چرا دارم این چیزا رو میگم
اشتباه نکنین
چرت و پرت منظورمه
بگذریم
.
.
.
لحظه ای مملو از سبزی پلو با تن ماهی داشته باشید!
"مهسا نعمت"
10 . خرداد . 1389

۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه

غار من در انتظار مهمان است

من تورا در خلوت تنهایی خویش در انتظار با هم بودن ها یافتم...
من تو را می دانم،من تو را فکر می کنم...
من میدانم که می آیی نمیدانم فقط از برای چه پریشانی
هوای آینده همیشه غباری بوده و ترسناک. من تو را بیهوده نیافتم که روزگاری بی صدا رهایت کنم..
مرا بیاب کتیبه خوان ثانیه های امید....
من به خود می بالم ولی می ترسم که این زمان لاکردار سرّ تنهایی در سر بپروراند....بیا این تنهایی را طلسم زمان کنیم.....
من نمی فهمم چرا می گویم من...
غار من به انتظار مهمانی است.....
من دیگر من نیست،ما می شود...
نمی دانم مقصود قاصد از فراق امروز چیست؟
حکمتش چه می تواند باشد بانو؟
من دیگر نمی خواهم تنها به ماه بیاندیشم.....
بیا عاشقانه ترین ثانیه های ممکنه را با هم روی بام فردا لمس کنیم...
خداوندگارا کمکم کن.
به جان سکوت نمی توانم تنهایی را دوباره اندیشه کنم....
کمی بکاه از ظلم زمانه برای ما..........
تا به حال اینگونه پراکنده سخن نرانده بودم......
آنقدر حرف وحکایت و خواهش و تمناست که مجالی برای اندیشه نمی ماند...
من چه می خواهم به ترتیب: بانویم،عشق،غار،ما،ما.....
مگر تقدیر دست تو نیست؟ خوب چرا رقم نمی زنی یک بار به کام ما......
آخر پیش که گویم این رازهای نهان را...؟
من.....شدم!
چه کسی درک این جمله را دارد..؟!
نمی بینی تاب و توان اندیشه راه رفتن را در کلام آغازین را ندارم......
مرا بیاندیش بانو......
من به یاری زمین و زمان دارم می شمارم ثانیه ها را.......عذابم مده بانو......
بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی آهنگ اشتیاق این دل دردمند را.
خوب بگذار و ببین چه می گذرد در این دل صاحب مرده..
بی قرار بی قرارم.........
می خواهم این بی قراری تا ابد بر جای بماند نه اینکه واژه ای به نام بی تفاوتی سالهایی چند جای آن را پر کند
بی قراریم آرزوست....
رسم عشاق چیست؟ من واقعاً عاشقم؟ از روی کدام تئوری و مکتب؟
نمیدانم........ بگذارید فعلاً این کلام مقدس را ممیزی کنم تا بعد
بانو...کجایی؟
چه فاجعه ای بود امروز.
تشنه ی دیدارم....
نمیدانم هر بار که از اول می خوانم لبریز از پراکنده گویی است... شاید چون مدت هاست ننوشته ام این گونه شده، کلمات و واژه ها مجال جانشینی نمی دهد
نمیدانم....
بانو ....کجایی؟
..........................................................
پ.ن:این پست شاید فقط برای خودم دارای ارزش باشه. بازم ممنون که خوندین
پ.ن:امیدوارم در غارتونو به زودی کسی که منتظرشید بزنه
پ.ن:اين دل نوشته ي يك مرد بود
پ.ن:بازهم متشکرم


"کتایون بلالی"
5 . خرداد . 1389

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

گیس بلند مشکی


 
 
 
چند روز پیش دست فرزندم را گرفته بودم و در خیابان راه می رفتیم ، بسیار شبیه کودکیم بودم. موهای کوتاه فری ، لاغر بود و از چشمانش شیطنت می بارید ، به چشمان من می ماند . . .

اما فردایش که کمی، فقط کمی بزرگ تر شد. دیگر شبیه دیروز نبود. یک گیس بلند مشکی داشت، کمی بی ادب و لجباز بود. ولی هم چنان دوستش داشتم و او هم . . . حتی بی هیچ شباهتی . . . آخر او کودک من بود یا شاید خود من

"نگین نصیری"
31 . اردیبهشت . 1389

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

دل نگرانيهاي طبقه ي دوم


بوی حلزون میاد! صبح بارون اومده بود! یکم دنبالم گشت ، من تو آتلیه بودم...
شوفاژ/ محمد حسین/ آیینه/ صمد / گریه...بوی حلزونی که نمي اومد
اینجا همیشه یا سرده یا گرم، من همیشه گریه میکنم، دیوید/ استخون شتر/ کتاب خونه ی من
الان که فردا بشه خوابم میبره
سام اس ام اس میده، نگران میشم، اما دیگه به چیزی فک نمی کنم، باید قرص میخوردم، اما من خوابیدم.
8صبح/ اس ام اس سام/ قرصام/ پرده ی اتاق...
نمیدونم چرا هر روز چای تلخ من شیرین تر میشه/ باید دنبال یه چیزه دیگه بگردم
سلام نگین! چطوری؟ خوش میگذره؟ هستم دیگه، اوهوم، ای بابا، اوهوم، آره، دیشب رفتِ؟! اوهو....
فیس بوک! شاید! وبلاگ، شایدم نه!!! کدیین!
تو تراس باد میره زیر پوستم، فک میکنم که چرا ما طبقه ی اول نیستیم! هی! بچه گربه یکم شجاع باش! بیا بالا!
حالا چی؟؟
.
"آذين مير"
28 . ارديبهشت . 1389

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

24 اردیبهشت 1389 – ایران - تهران




روزگار می رود و ما هم. و همان قصه های همیشگی ... که دیده می شوند. این بار به گونه ای متفاوت.


لبخندی با طعمی متفاوت که حاصل زاویه دیدی دیگر می باشد ... نه از سر شادی بلکه این بار کمی ار طعم گس زندگی را می چشیم.

به گوشه ی دنج درونمان که می رویم تجربه هایی از آنچه که امروز در اینجا می بینیم، داریم. لبخندی و فکری ... از قسمت هایی از زندگیمان لذت برده ایم و گاه از همان ها رنجی. اینها کنایه ها و دوگانه های زندگیمان است. شاید اینها خود زندگیمان است. بی آنکه بدانیم.

حال اینها – قسمت هایی از زندگی – است که فراتر از عکس و نقش، بخشی از حجم زندگی را ثابت کردیم. تا بار دیگر تامل کنیم، هر بار لبخندی بزنیم به آنچه که آزاری در گوشه ی ذهنمان بوده است.


"نگین نصیری"
22 . اردیبهشت . 1389

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

لطفاً نزاکت را رعایت فرمایید!



اینجا: هنرهای زیبا / کلاس معارف / 1 . اردیبهشت . 89
.
آهای نفر اول از آخر، آقای «پ.ا» ملقب به «په.په»! آقا جون می خواهید سر کلاس بخوابید سعی کنید اینقدر تابلو نخوابید! حداقل وقتی آخر کلاس از خواب شیرین که بلند می شوید اون قـِـی گوشه ی چشمانتان را پاک کنید!
آهای نفر دوم از آخر، آقای «ب»! نظافت نشانه ی ایمان است. بابا کوتاه کن اون موهارو! بیچاره اون کلاغ هایی که می خواهند آنجا لانه کنند مریض می شوند از شپش لا به لای موهای شما!
آهای نفر سوم از آخر، خانم «ت.ش»! غیبت که زیاد دارید! تظاهرات این جنبش ِ به اصطلاح سبزها هم که میروید! سر کلاس معارف هم که می خوابید! دوست ِ پسر هم که دارید! سیگار هم که میکشید! سینما هم حتماً می روید! می توانم خیلی دقیق هدفتان از زندگی را بپرسم؟ راستی خانم کیفتان را حداقل بگذارید زیر سرتان! شاید اینجوری به پادشاه ششم یا حتی هفتم هم برسید!
آهای نفر چهارم از آخر یا همان نفر دوم از جلو، خانم «آ.م»! ممنون که شما نخوابیده اید! اما این چه کاریست؟ چرا روی برگه دارید نقاشی می کنید؟! در ضمن اون سیم آی پاد را از زیر مانتو ببر برسون به گوشت! صدایش را هم بی زحمت کم کنید! سرمان از این دوپس دوپس ریز رفت!
آهای نفر اول، خانم «ک.ب»! از شما هم کمال تشکر را دارم که سر کلاس به استاد و حرفهایش اهمیت داده اید و هنوز به خواب نرفته اید، پس حالا که بیدار هستید لطفا به باغ بیایید! این قدر فکر نکنید. خودش درست می شود. حالا یک جلسه غیبت کرده آن بنده ی خدا! انشا الله که خیر است. اینجوری لازم نیست دستتان را بزنید به زیر چانه تان و زانوی غم به بغل بگیرید!
.
.
.
و این هم نمایی دیگر از همان کلاس در همان روز!

 خداوندا! به دانشجویان این مملکت عقلی عطا بفرما! (بگو آمین)
.
"مهسا نعمت"
16 . اردیبهشت . 1389

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

احمق! ما مـُــرده ایم

ُ

من نمی توانم باور کنم. فکر کنم همه اش خواب می بینم. آخر چه طور ممکن است؟
مگر می شود از دیوار عبور کرد، یا از آب گذشت و خیس نشد؟! اما تمام این کارها را کردیم،
حتی از کوه پرت شدیم و خراشی بر نداشتیم.
-احمق! ما مرده ایم.

_____________________
در اولین روز نمایشگاه، اولین کتاب رو از اولین غرفه در اولین طبقه خردیم.
احمق! ما مرده ایم. نوشته رسول یونان
.
"نگین نصیری"
14 . اردیبهشت . 1389

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه

كتايونگي


من..

خواهرم / فیس بوک / مهسا / نگین / آذین / الناز /مامانم / شکلات / دوربینم / ماشین ِ نداشتم / اتاقم / هرچیز ِ قرمزمخصوصاً رژم/ مهمونی/ بارون / لباس به مقدار زیاد / هویج بستنی/ دامن / دوست پسر آیندم / ریحون و گشنیز/ گوشواره / هر دستگاهی که بشه باهاش موزیک گوش داد / ساعتم/ ساعتش / ساعتت / آهنگ های قدیمی / جاده چالوس / یه وقتایی ترافیک / پیاده روی / بی ام دبلیو / فال قهوه / رقص / عکاسی / هایده / کفش / عطر / نسترن های حیاط / حافظ / داریوش بچه / دالون دراز / تئاتر / خیابون سهروردی / سال تحویل / تولدم / بازار گل / ژامبون تنوری با قارچ و پنیر / دانشگاه /عینک آفتابی / بچه گربه / پول / آلبوم / فلشم / شب نشینی / ساحل شنی / داییم / استخر / یه وقتهایی خانه هنرمندان / از این چیز ترشا / دراز کشیدن جلو تلویزیون و...

رو دوست دارم

پ.ن: کاملاً دوستامو سِلکت کردم

پ.ن: اگه قرار بود تمام خوراکیهایی رو که دوست دارم و بگم حالا حالا ها طول می کشید.

پ.ن: عکسم،عکس داریوش بچس که عاشقشم

پ.ن: ... و خیلی چیزای دیگه


"کتایون بلالی"
11 . اردیبهشت . 89

۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

چهار خل، هر روز معروف تر از دیروز

ما جهانی شدیم!
کاملاً درست خواندید! این گروه چهار خل بین المللی شدند!
بدینوسیله به اطلاع می رسانم طی مصاحبه ی جنجالی و جذابی که یکی از این چهار نفر با مجله ی وزین و پرطرفدار «همشهری+» انجام داده است، این گروه را جاودانه ساخت.
می گویید نه؟! بشتابید و دو هفته نامه ی فرهنگی – اجتماعی همشهری +، شماره ی چهارم آن که برای نیمه ی دوم فروردین ماه است را تهیه کنید و به صفحه ی 47 آن نگاهی دقیق بیاندازید. خوب متوجه خواهید شد این دختر زیبایی که در حال زدن حرکات ژانگولر می باشد همان «نگین نصیری» خودمان است!
او منت بر سر دوستان خود نهاده و از سه نفر دیگر نیز در این مصاحبه ی پر معنا نام برده است. البته برای اینکه ریا نشود اسم خاص نام نبرده است و گروهمان را با نام «فان تو گدر» صدا زده. (که من مطمئنم روش نشده بگه چهارخل!)
و من به نمایندگی از تک تک اعضای گروه، این اتفاق خرسنده و میمون را به تمامی دوستداران چهار خل تبریک می گویم.
.
و من الله توفیق
.
"مهسا نعمت"
30 .فروردین. 1389

۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

واحد 6


بردمش تو تراس، چشماشو باز کردم، بهش گفتم بپر پایین، سرشو تکون داد،فاصله زیاد بود، با زحمت انداختمش 
پایین،نمی خواست بپره! حتی صدای برخوردش به زمینو نشنیدم!
داشتم گریه میکردم،  برگشتم تو اتاق ، پینک مارتینی داشت می خوند، تا آشپز خونه دنبالم اومد، نمی دونم دیگه من صداشو نمیشنیدم یا اون نمی خوند..یکم آب...
بارون نمی اومد، صدای شلوغی خودشو انداخت تو خونه! هنوز لیوانو نذاشته بودم رو میز که دستمو کشید برد طرف پنجره...
همه دورش جم شده بودن،  نمی تونستم بشنوم چی میگن! 3 طبقه رفتم پایین پنجره ی راه پلرو باز کردم!
یه نفر با چشمای گشاد شده متوجهم شد!
داد زدم هی!!! چی می خواید!!! از اینجا برید!
همه برگشتن یه سمت من! ساکت شدن، سوار آسانسور شدم!  حالا جلوی در بودم مردمو کنار زدم!
رفتم بالای سرش ! به رو افتاده بود، برش گردوندم، دستاشو مشت کرده بود!
یکی گفت: من دکترم، اهمیتی ندادم!  دستش داغ بود مشتا شو باز کردم ، هیچی!! باورم نمیشد!  لعنتی ، غیر ممکن بود!
اون هر دفعه که میپرید یه شماره تو دستش بود!  نه! بلند داد زدم کسی قبل من مشتشو باز کرده؟ !! همه سرشونو به علامت نفی  تکون دادن !
جیباشم گشتم نبود... حالا چی؟؟


"آذین میر"
24 . فروردین. 1389

۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

خرده فرمایشات هشتادوهشتی

ما خلیم، میگین نه؟
ما با اس ام اسی که واسه مهسا اومد راهی تور 4شنبه سوری شدیم.
من و خواهرم، نگین و خواهرش، آذین و الناز که جای مهسا اومد(مهسا به گفته ی خودش به طور میانگین هر 10 دقیقه به دستشویی احتیاج داشته)
محتویات اس ام اس
بیایید با هم بودن را در این روز باستانی جشن بگیریم. تور 4شنبه سوری به همراه بازدید از قلعه ... آتش بازی ،رقص و پایکوبی دور آتش همراه با موزیک زنده، خوردن یک وعده شام گرم و چای ذغالی...
زمان حرکت 13:45 سه راه طالقانی برگشت 12:00
مبلغ:15000هزار تومان
حالا بیاین به آنالیز این اس ام اس بپردازیم:
"بیایید با هم بودن را در این روز باستانی جشن بگیریم"
آقا جون ما نخوایم با هم باشیم باید کیو ببینیم؟ با هم بودنو تجربه نکردیم هیچ غم بی کسیم کشیدیم!!!
مرتیکه 200 نفرو برد تو بیابون ول کرد.
خوب قسمت بعد
"بازدید از قلعه ی ..."
40 دقیقه وایسادیم تا در قلعرو باز کنن. چون در حال بازسازی بود رامون نمی دادن ولی چون تعداد زیاد بود دیگه مجبور شدن.
"آتش بازی"
آتش بازی بخوره تو سرت شارعی! یه چراغ روشن کن جلو پامونو ببینیم.
آقا جون اصلاً معلوم نبودشارعی کدوم گوری بود!
از هر کی پرسیدیم ازش خبر نداشت! با این وضع من نگران شام بودم که نکنه اونم وعده وعید باشه!
بالاخره آقای شارعی رؤیت شد و گفت رفته بودم هیزم بیارم! بچه های موزیکم تو راهن کلی خوشحال شدیم که وای داره برنامه ها شروع میشه!
چند دقیقه بعد یه نیمچه آتیشی به راه شد. خلاصه گفتیم بیاین از روش بپرین وگرنه 2 دقیقه دیگه همینم نیست.
در مورد رقص و پایکوبیم خدا واسه شارعی ساخت وگرنه بچه ها تیکه تیکش میکردن چون یک گروه دیگه بساط موزیک به پا کردن و سنگ تموم گذاشتن که البته فهمیدیم بانیش حسنا یکی از ترم بالایی هامونه. دمشون گرم که به نام و کام شارعی شد.
بی برنامگی شارعی همه رو کفری کرده بود، جوری که الناز به شخصه کل فامیل شارعی رو درود فرستاد!
خلاصه این برنامه تموم شد و ساعت 12 هم به 2 نصفه شب تبدیل شد.
پ.ن.درود بر خوار و مادر شارعی.
پ.ن.داف ها تو بیابونم ول کن نیستن(تو اون روحتون بین دشت و دمن با عروسی یه فرقی بذارید).
پ.ن.چای ذغالی به ما داده نشد.
پ.ن.آهنگ جدید ساسی مانکن اصلاً خوب نیست.
پ.ن.مهسا رو خدا دوست داشت.
پ.ن.ما شام نخوردیم بلکه شکار کردیم.
پ.ن.راستی من پسر عمومو پیدا کردم.
پ.ن.اگه اولین نفر تو اتوبوس برقصی شاباشم میدن.
پ.ن.چرا منو مهسا تولد داداش حسنا نرفتیم؟
پ.ن.تور لیدری اصلاًسخت نیست اگه مرد باشی یه جلیقه میخواد اگه زن باشی یه کیف کمری با نقاب.
پ.ن.با یه حساب سر انگشتی که من و الی کردیم شارعی دو میلیون و پانصد هزار تومان کم کم زد به جیب تو یه روز!
پ.ن. وقتی یه پدر عصبانی 2 نصفه شب میاد دنبالت باید سلام و احوال پرسیت سوبله باشه (منظور بابای آذین بود که نه تنها امسال بلکه عید سالهای بعد، صبح فردا و تولدش رو هم پیشاپیش تبریک گفتیم)
پ.ن.منو الی میخوایم 2 تا جلیقه واسه باباهامون بگیریم یه تور راه بندازیم!
.
وای خیلی طولانی شد ببخشید باور کنید کلی سانسور کردم!
.
به اخباری که هم اینک به بنده رسید توجه بفرمایید: امروز 9/1/89
سلام، سال نو مبارک،13 به در را در شکوفه های بی کران آلبالوگیلاس در باغ ماه شهر کرج را با هم به همراه موسیقی(با تجهیزات حرفه ای و موسیقی زنده)، صرف ناهار(جوجه کباب داغ)، آش دوغ محلی و چای ذغالی... حرکت جمعه 7صبح سه راه طالقانی.........شارعی

بدون شرح بود تیکه ی آخر...
در هر صورت شاد باشید و سال خیلی خیلی خوبی رو کنار اونایی که دوسشون دارین داشته باشید.
"کتایون بلالی"
9 . فروردین . 1389

۱۳۸۹ فروردین ۴, چهارشنبه

چیزهایی از هیچ



امروز یکی از روزهای بهاری عمر من، تو، او _ شما، ایشان و آنها ست، که فضای روحی من هم دور از اون نیست. میشد که این نوشته توی یه روز بهاری با آسمون آبی و تکه ابرهای سفید نوشته بشه ولی آسمون بد جور کدر و یک دست است این را هم می گذاریم به حساب کمی ترس که این روزها ته دلم نشسته و سعی می کنم که بهش کم محلی کنم.

موبایلم جلومه و منتظر روشن شدنش به معنای یک sms هستم ولی حوصله صحبت کردن تلفنی با کسی رو ندارم. به یک موسیقی فرانسوی گوش می دم و هنوز صحنه هایی از فیلم The sea inside که دیشب دیدم توی ذهنم مرور میشه.

همه ی اینها رو نوشتم تا برم سر اصل مطلب. نوشتن یک پست برای وبلاگ. اول میخواستم پیشنهادهایی طنز برای گذروندن عید دیدنی های زورکی بنویسم. بعد یاده یه بهاریه افتادم که چند وقت پیش نوشتم و حالا کاملا با اون فرق می کتم . . . کمی در مورد حال و هوای این روزهام نوشتم و بعد پاکش کردم، فکر کردم که دونستنش جذابیتی نخواهد داشت. و شاید چندین تا موضوع دیگه . . . هیچ کدوم رو ننوشتم چون مطمئن نبودم که کدوم بهتر از اب در می اید.ولی مطمئنم که به زودی یه چیزیایی در مورد دوچرخم می نویسم.

یه ناخونک به قابلمه ی غذا زدم، دست بند مامانم رو براش بستم و الان مطمئنم که چیزه دیگه ای نمی خوام بنویسم، 14 تا trackسی دی رو گوش دادم و صفحه ی موبایلم روشن شد(می گه: خاطره شکلی از دیدار است ) . . .

 
" نگین نصیری "
4 . فروردین . 1389

۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

چند بیت درست حسابی




برای تقویت زبان فارسی و آشتی دادن شما عزیزان با شعر و شاعری این مرز و بوم، چند بیت شعر از شاعران بزرگ را نوشتم. قابل ذکر است که از آوردن این ابیات و درشت کردن بعضی از حروف، هیچ گونه منظور خاصی نداشته ام!


***


زهي معمار انصاف تو کرده
در و ديوار دين و داد معمور
انوري


اي در زمين ملت معمار کشور دين
بادي چو بيت معمور اندر فلک معمر
خاقاني


پيشت صف بهراميان بسته غلامي را ميان
درخانه اسلاميان عدل تو معمار آمده
خاقاني


جمشيد ملک هيئت خورشيد فلک هيبت
يک هندسه رايش معمار همه عالم
خاقاني


معمار دين آثار او دين زنده از کردار او
گنجي است آن ديوار او از خضر بنا داشته
خاقاني


کلک آن رکن چون مهندس عقل
پنج دکان شرع را معمار
خاقاني


خدا ترس را بر رعيت گمار
که معمار ملک است پرهيزگار


سعدی
.
"مهسا نعمت"
28. اسفند . 1388

۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

موجودی به نام هموزاگذانیتوس!!!

                                                                                                                                                      by Azin
اون مطعلق به زمین نیست
مطعلق به هیچ جا نیست
در واقع مطعلق نیست!
اسمش هموزاگذانیتوسه
نه جانداره نه بی جان
نفس نمی کشه
چیزی به اسم دستگاه تنفسی نداره!
مغز،یک چشم و پنج پا (دست)واستخوان بندی  تنها اجزای انسانیه ملموسه اون محسوب میشه
میتونه در تمام محیطها: آب،گاز،خاک،خلاو... موجودیت داشته باشه
در جسمش ماده ای به اسم سیکرواذین وجود داره و باعث حرکتش میشه
غذا نمیخوره، از ابعادی که داره فراتر رشد نمی کنه
ابعاد(قد:2م_وزن: 80ک)
هیچوقت مریض نمیشه
راه میره،میشینه،میخوابه،پرواز میکنه و شنا هم.
میتونه حرف بزنه اما نمیزنه،فکر میکنه ،احساس داره،
تا به حال نخندیده، اما گاهی گریه کرده!
به خاطر کاری خلقش نکردم و ازش چیزی نمیخوام
برای بودن حق انتخاب داشته بنا بر این متولد نیست!
تولدی نداشته مرگی هم در پی نخواهد داشت!
هست اما نه به اون شکلی که ما همیشه با بودن روبه رو شدیم
موسیقی رو دوست داره!
ماهی رو دوست داره!
میلر رو دوست داره!
مرگ رو دوست داره...چون بهش دست پیدا نکرده و نمیکنه
تقریباً همه چیز رو تجربه کرده جز درد و مرگ
من هیچ توضیحی در مورد درد بهش ندادم و نمیدم
اما مرگ!
من خالقشم و از مرگش بیزارم
یک بار برای همیشه خلق کردم...


"آذین میر"
 21. اسفند . 1388

۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه

دو روایت از یک مجسمه


روایت اول:
دوشنبه / 10 اسفند 88 / ساعت 14 / ساختمان تجسمی / کلاس سمعی بصری 2 / درس تجزیه و تحلیل نقد آثار مجسمه سازی
نقش آفرینان: استاد: زهره کاظمی ملقب به دکتر زهرا رهنورد / دانشجویان : کتایون، آذین، نگین، مهسا، یک پسری که در عمرش کلمه ی «بله» را به زبان نیاورده، مرجان که داشت که توی دفتر کذاییش دست توی دماغ کردن استاد رو هم می نوشت، شهرزاد که داشت با چسب دماغش ور می رفت و نازنین که داشت با ویدیو پرژکتور ور می رفت و ترانه که عجبا حاضر بود و داشت با موبایلش ور می رفت و یک سری دانشجوی دیگر که کلاً در زندگی زیاد تاثیری روی دیگران و حتی طبیعت هم ندارند!
*
استاد از خاطره تعریف کردن های بی ربط دست برداشت و بالاخره شروع کرد به درس دادن. پای تخته نوشت که یک اثر هنری باید در ارتباط با هنرمند، در ارتباط با خود اثر و در ارتباط با مخاطب مورد بررسی قرار بگیرد. استاد با این جمله ادامه داد: برای شروع، جهت اینکه شما این مطلب را خوب درک کنید، یک اثر خوب مجسمه ای که تا به حال دیده اید را مورد بررسی قرار دهیم.
همه فکر کردن خب حتماً استاد می خواد یک کار از میکل آنژ یا شاید از آنیشکاپور یا اُلدن بـِرگ رو نشون بده و روی اون بحث و بررسی کنه. اما زهی خیال باطل! مجسمه ی ریزه میزه ی میدان مادر (میدان محسنی یا همان میدان اسکیپی) که بر حسب تصادف کار خود استاد نیز بود، به نمایش گذاشته شد.
استاد شروع کرد: ببینید، این کار دقیقا به لحاظ محتوا، به لحاظ شکل، متریال و از نظر ارتباط با محیط یا همون فرم و فضا یک کار استثنائیه! من یک روز بعد از اینکه دخترم را به مدرسه گذاشتم و دیدم تمام مادران غمگین و افسرده هستند فوراً به خانه رفتم و اسکیس این کار را زدم. این کار از جهت اینکه دوطرفه است کار فوق العاده ایست! ما این کار را با همکاری دانشجویان همین آتلیه و اصرار آقای رضایی برای شرکت در این کار عظیم، شروع به ساخت کردیم و البته چهره ی زیبا و دستان ظریف و نحیف این مادر را خودم با رنج و سختی فراوان کار کردم و چه روزها و چه شب هایی که سختی نکشیدم تا این کار به معرض دید عموم قرار بگیرد. سخن کوتاه اینکه کلاً این کار از هر لحاظی بسیار خوب و عالیست و از این حرفا!
***
روایت دوم:
سه شنبه / 11 اسفند 88 / ساعت 9 / آتیله مجسمه سازی / درس طراحی تخصصی 1
نقش آفرینان: استاد: حمید الله رضایی / دانشجویان : کتایون، آذین، نگین، مهسا، یک پسری که در عمرش کلمه ی «بله» را به زبان نیاورده، مرجان که داشت که توی دفتر کذاییش دست توی دماغ کردن استاد رو هم می نوشت، شهرزاد که داشت با چسب دماغش ور می رفت و ترانه که عجبا حاضر بود و داشت با آی پادش ور می رفت و یک سری دانشجوی دیگر که کلاً در زندگی زیاد تاثیری روی دیگران و حتی طبیعت هم ندارند!
*
استاد بعد از یک عالمه راهنمایی های خوب در رابطه با طرز غذا دادن به کودک از یک روزگی تا شش ماهگی و با آوردن سند و مدرک از بچه ی خودش که چقدر موز له شده برای کودک خوب است و به او انرژی می دهد، بالاخره شروع کرد به درس دادن. در میان مثال ها و تجربه هایش از قضا رسید به مجسمه ای واقع در میدان مادر (میدان محسنی یا همان میدان اسکیپی). او گفت که خانم رهنورد با کلی اصرار و التماس از او خواهش کرده است که در این کار عظیم به او کمک کند. استاد رضایی ادامه داد: روزی خانوم رهنورد به من گفتند دستم به دامنتان من بلد نیستم با گچ کار کنم، ای رضایی! ای کسی که استاد گچ و گـِلی، ای مجسمه ساز حرفه ای، ای شفتالو، ای جوووونم تو رو به اون خدایی که می پرستی منو کمک کن که به شهرداری قول مجسمه ی شهری دادم. او گفت که با چه تبحری چندین تـُن گـِل را ایستاده نگه داشته بوده و ذکر کردند که دانشجویان هم اندک کمکی به او کرده بودند و فقط طرح های روی روسری مادر را کار کردند و همین دانشجویان دست و پا چلفتی موقع قالب گیری چه خراب کاری هایی که نکرده اند! اما استاد با خلاقیت خودش و هوش بالایش این هیولای به وجود آمده را تبدیل به آنچه که امروزه می بینیم کرده است و اظهار داشتند که خانم رهنورد هیچ دستی در کار نبرده است و دقیقا در همان حین به سفر مکه مشرف شدند و این گروه را تنها گذاشتند!
*
و ما دانشجویان بیچاره ای هستیم میان این روایات! شما بگویید کدام را باور کنیم!
"مهسا نعمت"
13 . اسفند . 1388

۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

چهار خل و چل و دیوانه


ما چهار دیوانه بودیم
در کابوس هایی مربعی شکل
و آرزویمان
برآمدن آفتاب در نیمه شب بود ...
خورشید خون آلود را
از گلوی خروس ها
بیرون کشیدیم و
به خیابان ها زدیم
در خیابان ها
گل های پلاستیکی به ما دادند
ما احمقانه عاشق شدیم و
صادقانه خیانت کردیم
و این گونه شد
که قصه ی ما بر سر زبان ها افتاد.
*
عشق را
بدون بزک می خواستیم
دنیا را بدون تفنگ
روی دیوارهای سیاه
گل سرخ نقاشی کردیم
رهگذران به ما خندیدند
به ما خندیدند رهگذران
ما فقط نگاه کردیم
جاده ها
دور شهر گره خورده بودند
در شهر ماندیم و پوسیدیم و خواندیم:
"قطاری که نتواند ما را از اینجا ببرد
قطار نیست"
*
ما چهار دیوانه بودیم
و زندگی ما
یک پیاده روی غم انگیز
در تونلی مجهول بود
ما چهار دیوانه بودیم
چهار قطره اشک
دنیا ما را گریه کرده بود ...
*
تا صبح در خیابان ها قدم زدیم
قدم زدیم تا صبح
در خیابان
اما نه خیابان به پایان رسید
نه شب
رقصیدیم در نور ماه
"_خب، ما دیوانه بودیم"
در نور ماه رقصیدیم
و شهر دور سرمان چرخید
ناگهان
سوت پاسبان ها
جشن فقیرانه ی ما را نقطه چین کرد
ترسیدیم
گوشه ای کز کردیم
کمی بعد، سپورها آمدند
ما را همراه با برگ های خشک و
ته مانده های شب جارو کردند
ما چهار آشغال بودیم
ما را دور ریختند
اما شهر تمیز نشد.
*
ما چهار دیوانه بودیم
دیوانه ی اول
اهل "ناگرگ" بود
دیوانه ی دوم
اهل "آکن"
دیوانه ی سوم اهل "دورگنل"
و من دیوانه ی چهارم
اهل "جوست" بودم
شهری در جوار روستای "ساملا"
دروغ گفتم، ما اهل هیچ کجا نبودیم
ما اهل دیوانگی بودیم
شام را در لیسبن می خوردیم
صبحانه را در توکیو
چون روزها بیدار بودیم و
خواب نمی دیدیم
از ناهار خبری نبود.
.
.
.
خلاصه ی شعر "پیاده روی در تونل" از کتاب "من یک پسر بد بودم" اثر "رسول یونان"
عکس از چپ به راست: کتایون، نگین، آذین، مهسا / اثر خودم
"آذین میر"
8 . اسفند . 1388