۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه

همه چی آرومه

;امشب همه چیز همون جوری بود که یک ماه پیش دقیقاً این موقع بود.
نور مهتاب همونی بود که از قاب پنجره اتاقت صورتت رو روشن کرده بود.
فال حافظ ای که گرفتی همونی بود که ماه پیش در اومد.
پس هیچ چیز تغییر نکرده .
نه نور مهتاب.....
نه حرف حافظ......
نه حسّ من........
....................................
پ.ن:این پست فاقد پی نوشت است....
.
کتایون بلالی
3 /تیر/ 1389

۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه

باز هم تابستان





از کنار من اگر بگذری

به جاده ای خواهی رسید با درختان گیلاس،

آنجا که اولین گوشواره گیلاس را تو به گوشم آویختی و
من گرم و جاری تر از خون در رگ های تابستان



" آذین میر "
28. خرداد. 1389

۱۳۸۹ خرداد ۱۵, شنبه

روز شمار نگین



حس این روز ها مثل نفس کشیدن در مهلت ما بین دو باریست که سرت را در وان حمام فرو می کنند. نمی دانم می خواهند مرا بکشند یا فقط قرار است مجازات شوم.


یکی از همان حس های بی خودی دیگر. شاید مقتضای سنم باشد . . . از همان اول هم هیچ حسی به روال سنی پیش نمی رفت.


آن وقتی که همه پی بازی بودند، ذهنم پیش بینی آینده را می کرد. نه اینکه بخواهم بگویم بچگی نکردم و عاقل تر از بقیه بودم، نه. ولی همه ی رفتارها برایم قابل پیش بینی بود. از هیجان زدگیه بچگی چیزی نفهمیدم.


دبستان که می رفتم، ظاهرم مثل اکثر دختر بچه ها بود، موهای دم موشی یا خرگوشی . . . ولی از درون داشتم مرد بار می آمدم ( اصلا از به کاربردن این عبارت خوشم نمی آید و ناچار برای توصیف) از قهر و آشتی های بچگانه هم به دور بودم. مادرم معلم بود و بار زندگی برایش سنگین . . . این ها کم کم داشت مرا مستقل تر از انچه که باید بزرگ می کرد. از دیکته هایی که خودم می نوشتم شروع شد تا آزادی هایی که مادر به من می داد. این را بگویم که از این مستقل بار امادنم بسیار راضیم و این ها را به حساب کمبود محبت نگذارید.


به سنی نزدیک می شدم که دختران در اوج احساسات به سر می بردند و باز من بی خیال همه ی این ها به گریه های دوستانم از سر عشق های نوجوانی _که هرگز هم تجربه اش نکردم_ می خندیدم. به گمانم بچگی بود من هم که آخرش را می دانستم پس به چه دردی می خورد؟!


یادم هست کتاب های عاشقانه در دبیرستان دست به دست می چرخید . . . بچه ها که حالا همه شان گمان بزرگ بودن داشتند، کتاب شعر می خواندند و سهراب از بر می کردند و من در حیاط مدرسه دنبال توپ بسکتبال می دویدم و فارغ از حساسیتی که همه به ظاهرشان داشتند چند باری دماغم شکست . . . هیچ وقت هم به پسران منتظر در ایستگاه اتوبوس نگاه نکردم ؛ بستنی خوردن با دوستم برایم مهم تر از هر چیز بود.


می خواستم یا نه، داشتم بزرگ می شدم . . . چیزی نگذشت که وارد ملغه ی دانشگاه شدم . . . این تو بمیری از آن قبلی ها نبود . . . نه می شد به احساسات کسی خندید نه اینکه دنبال توپ بدوی . . . ظاهرم را باید حفظ می کردم . یک چیز هایی را قبول کردم ولی فکر آرایش به شیوه بقیه ی دختران و خواندن عشق از نگاه پسران را هم نکنید . . . اگر می خواستم هم از پسش بر نمی آمدم.


اگر هم نخواهی در این بلبشوی اجتماع تنه ی بعضی ها به تو می خورد . . . با هر کدام که بخواهی کنار بیایی عمرت رفته است . . . این جاست که یک نفر در گوشت آرام می گوید: بنده خدا این زندگیت است، همان بهترین سالهای عمر که می گویند دیگر باز گشتی نداردا . . . جوانی کن.


جوانی؟؟ همان سیگار و مشروب و مهمانی را می گفتند یا نه ، نمی دانم . . . ولی آدم این جوانی ها نبودم. به قول بعضی ها آدم بشو نبودم.


بر عکس همه ی گفته ها از گذشته یک بار چشمم کسی را دید و این بار نتوانستم آخرش را پیش بینی کنم. جوانی کردنم هم شد دوچرخه سواری و پله نشینی در هنرهای زیبا و فان های دسته جمعی با چهار خل عزیزم.




حالا حال این روز ها را نمی دانم .عجیب هستند. اصلا روزگار عجیب پیش می رود. به همه چیز شک می کنم . درست بودن هیچ چیز برایم قطعی نیست. حتی دوست داشتنی هایم. خودم ، محیطم، روابطم . و فقط به یک چیز اطمینان دارم . . . اینکه دلم برای خدا تنگ شده است.



"نگین نصیری" 
15 . خرداد . 1389