۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

در جستجوی سفری دیگر


توی زندگیم خیلی کم پیش میاد از یه چیزایی بدم بیاد ولی وقتی بدم بیاد دیگه امکان نداره سمتشون برم! یکیش همین فارسی وان!!!
از اولش که اون لهجه ی بی مزشون رو مسخره می کردم هر کی به من رسید گفت عادت می کنی ولی من دارم سعی می کنم که عادت نکنم. حالا حرف زدنشون به کنار تا حالا به داستان های سریال ها دقت کردید؟
بدبختی ما اینجاست چون سانسور می کنه خانواده ها خیلی راحت میذارن بچه هاشون این سریال ها رو ببینن، اما از اثراتی که میذاره اصلاً خبر ندارن. توی تمام سریال ها بچه ها نمی دونن پدرشون کیه و زن ها هم که کلاً از شوهر خودشون بچه دار نمیشن! دختر ها هم همگی قبل از ازدواج حاملن و خانواده ها هم مثل آب خوردن با این قضایا کنار میان.
دو تا سریال معروف الآن داره که تو یکیش (سفری دیگر) یه آقای مذکر به اسم سالوادور هست که از قضا تمام مونث های اون سریال کشته مرده ی این مردن و ماشاالله که این آقا دست رد به سینه ی هیچ کس هم نمیزنه! اون یکی سریال هم (در جستجوی پدر) که هیچ کس نمی دونه پدرش کیه یه خانمی هست که اسمشو نمی دونم، در اونجا هم تمام مردان عاشق این خانومن. یه سری سریال طنز هم داره که وقتی نگاه می کنی یه خنده ی هیستریک همیشه رو لباته که واسه چی من الآن باید به این شوخی های جنسی بی مزه بخندم؟
______________________________________
یه ماجرای عجیب تر اینه که این کانال خیلی کم تبلیغ میگیره و ورشکست هم نمیشه و هیچ وقت هم روی فرکانسش نویز نیست و همیشه مثل آینه تو مغز ماست!
یه استاد دانشگاهی می گفت: جوونای ما با دیدن فارسی وان زنای ذهنی می کنن! (الحق و والانصاف که راست میگه)
من هنوزم میگم که نگاه نمی کنم و این اطلاعات رو هم بخوام نخوام فهمیدم! (شما خودتون رو بذارین جای من. همیشه این صداها روی مغز منه، صبح تا شب و شب تا صبح. حتی اگر همش توی اتاق خودم رو سرگرم کامپیوتر بکنم!)
ماشالا هر سریالش هم شش بار تکرار داره و من نمی دونم چرا ملت باید هر بار تکرارش رو هم ببینن! تازه آخر هفته سوپرایزتون می کنه و کل قسمت های هفته رو پشت سر هم میده!
یک شب نبود و کلی آرامش داشتیم اما خدایی بیاین یک هفته نگاه نکنین ببینیم چی میشه. قبول؟

"مهسا نعمت"
1 . مرداد . 1389

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

دوست داشتنی متفاوت یک نوه




موهایش مثل پنبه سفید است . . . نه مثل ابر سپید.



مثل همه ی مادر بزرگ ها قرآن نمی خواند ولی یادم هست که بچگی او صلوات فرستادن را یادمان می داد.


من که کلاس دوم بودم مادر بزرگ هم کلاس دوم بود . . . همه ی مشق های آخر هفته هم دست های پر چین و چروک خودش را می بوسید . . . ولی آن موقع نفهمیدم چرا با من به کلاس سوم نیامد.


مادر بزرگ من هم مثل خیلی از آدم قدیمی ها به کلید می گوید کلیت و به دمپایی لِنگ اُرسی . . .


این یکی اش تک است . . . خوانندها ی مورد علا قه اش کامران و هومن و هایده است.


عجیب ترین گوشوار هایی را که درست کرده بودم پسندید . . . شال آبی زنگالی دوست دارد ولی امان از دایی های غیرتی . . .


از خوردنی ها غذای مورد علا قه اش پیتزا ست و ژله ی بعد از آن . . .


چادر سفید گل دارش همیشه دمه دستش هست . ما هم مثل او هیچ وقت از آخوند جماعت خوشمان نیامد.


این ها را نگفتم که چیزی نوشته باشم . . . این روز ها این قدر پاهایش درد می کند که دیگر راه نمی رود . . . یادم هست تا چند سال پیش هم که مچ می انداختیم دست همه ی نوه ها را زمین می زد.


برای ما آدم ها دوستت دارم گفتن سخت است، مادر بزرگ من هم موبایل ندارد که برایش یک دوستت دارم بلند بالا بفرستم . . . می خواستم تا دیر نشده این ها را بنویسم ، که موقع نوشتن گریه ام نگیرد . . . این بغض هم باشد به حساب همه ی بی معرفتی های یک نوه.


نگین نصیری 26/تیر/1389

۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

بسته ی پیشنهادی به فیفا

;از اونجایی که من اصلاً آدم فوتبالی نیستم از این که می بینم یک سری آدم در این حد مجذوب این ورزش هستن به وجد میام.البته اگه بساط دورهمی فوتبال بیننون باشه به خاطر سلسه مراتب جنگولک بازی هم که شده می شم هوادار دو آتیشه، فقط بدترین جای بازی وقتیه که نیمه دوم شروع میشه و زمینا عوض، تا من مخم رو عادت بدم بازی تموم شده.


ولی این چند وقت فرق میکرد.بالاخره جام جهانی بود و سرو صدای خودش رو داشت.بازی آخر و به خودم گفتم هر چیو ندیدی این یکیو ببین ،پس فردا یکی ازت یه چی بپرسه بتونی عرض اندام کنی.


ساعت 11با یه کاسه تخمه خیلی جدی نشستم،نه...؛ببخشید یادم نبود من نمی تونم رو راحتی بشینم ،پس خوابیدم که بازیو ببینم.گرمای شدید باعث شد به روی سرامیکها نقل مکان کنم تا کمکی خنک شم در همین کلنجارها بودم که ولو رو زمین خوابم برد.


خلاصه وقتی بلند شدم وسط 15 دقیقه اول وقت اضافه بود.تا خوابم بپره 15 دقیقه اول هم تموم شد رسید 15 ذقیقه دوم.


به این فکر کردم الان چقدرآدم معطل نتیجه ی این بازی هستن بدون اینکه واسه اونا سودی داشته باشه، از این رو تصمیم گرفتم یه بسته ی پیشنهادی به فیفا بدم که هم این فوتبالیست ها اینقدر بیچاره ها سگ دو نزنن هم تکلیف زودتر معلوم شه..


این بسته ی پیشنهادی به شرح زیر است:


مواد لازم:


- یه برنامه ی کوتاه زنده ی تلویزیونی


- 2گروه مسابقه دهنده


- یک عدد داور


- تماشاچی به میزان لازم حاضر در استادیو


- اسپانسر هم قبول می کنیم


2تیم شرکت کننده در دو سو نشسته.در وسط یک محفظه ی گوی گردان قرار دارد که بر روی تعدادی از گوی ها نوشته شده است گل.....


هر گروه 5بار گردونه را می چرخواند ور در اخر معلوم میشه که چند چند شدن


تازشم وقت اضافه هم داریم


اینجوری نه کسی خسته میشه نه معطل.به همین راحتی اینجوری منم قول میدم وسطش خوابم نبره.


.............................................


پ.ن:راستی من از پنارتیه پنالتیه چیه از اون خوشم میاد هیجان انگیزه


پ.ن:اسم اون دروازه بان برزیل هم دوست داشتم اگه درست بگم جولوس سزار بود


پ.ن:همین الان از پیشنهادم صرف نظر کردم چون پس فردا دبه میکنین میگین تقلب شده و از این حرفا........والا به خدا




.

..کتایون بلالی..


21/تیر/1389

۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

از ایستگاه اتوبوس تا خانه یا کمی بیشتر



داشتم دنبال یک صد تومنی توی کیفم می گشتم. می دونستم که یکی اش آن جا بود. کرایه اتوبوس 150 تومان است. یکهو 4 تا سکه هم ته کیفم دیدم. 2 تا 25 تومنی، 1_ 50 تومنی. صد تومنی هم پیدا شد. آخه راننده ها خیلی پول خرد دوست دارند.داشتم تقسیم اموال می کردم . خوب این صد تومنی کاغذی و 50 تومنی برای اتوبوس، 2 تا 25 تومنی را هم می اندازم صندوق صدقه . بعد از همه این محاسبات تازه قیافه دختری را که تقریبا 80% راه رو روبرویم نشسته بود دیدم. انگار منتطر بود تا سرم را کامل بیاورم بالا تا عینک راه راه قرمزم را نگاه کند.


از اتوبوس که آمدم پایین رفتم سمت صندوق صدقات 2 تا قوطی رانی هم رویش بود. یک خانمی هم توی ایستگاه اتوبوس نشسته بود که روی کیفش پر از لوزی های کوچک چرمی بود. رفتم توی پیاده رو یک آقایی داشت آرام آرام پشت سرم راه می آمد . من که صدایی نمی شنیدم از بس که صدای ام.پی.4 رم بلند بود. ولی سرعتم را کم کردم تا برود جلو. وقتی رفت دیدم که پشت لباسش از گرما و عرق پر از سفیدک است.

تابلوی بهجتی را که می بینم باید بپیچم . این بار یک تابلوی دفتر وکالت هم دیدم. توی همان خیابان یک حجله جوان ناکام دیدم. یک جوان هم همان موقع با صدای بلند آهنگ ماشینش از آن جلو رد شد.
بعدش یک دختر بچه ی چشم آبی روی پله جلوی خانه شان نشسته بود. بهش خندیدم کمی که از او گذشتم خنده روی لبم خشک شد. قبل از مغازه نونوایی سنگکی یک سقاخانه است که همیشه بهش نگاه می کنم. خیلی دلم می خواهد یک بار آنجا شمع روشن کنم. بلاخره یک بار می آیم.
از خیابان که رد شدم . یک زن و شوهر داشتند جلوی آژانس مسکن دعوا می کردند. من که نمی شنیدم ولی معلوم بود.
داشتم با قوطی آب معدنی بازی می کردم. فکر کردم که چقدر دوست دارم قوطی های آب معدنی را بر عکس بگیرم و درشان را باز کنم، فقط کاشکی گاز داشتند تا می پاچید به مانتومو خیس می کرد.

زنگ خونه رو که زدم یک لیست خرید از بالکن طبقه چهارم پرت شد پایین: خیار شور، سس مایونز( فکر کنم شام الویه داریم) ، نوشابه، از اونا که یگانه دوست داره (می دونم از همون فراورده های حجیم شده که شبیه رون مرغه و سیب زمینی) .
داشتم می رفتم که اینا رو بخرم ، مطمئن بودم که موبایلم رو خاموش کردم ولی بازم دستی زدم که بفهمم زنگ می خورد یا نه.
رفتم توی سوپر، فروشنده داشت با یکی از آقاهای محل حرف می زد. همون جوان ناکام رو که یادتون هست. گفت عاشق یک دختری بوده و خود کشی کرد.
بقیه داستان که نه چند دقیقه از زندگی معلومه. برگشتم و در اولین فرصت نوشتم.

راستی امروز فهمیدم که چقدر از مثلث متنفرم.


یه چیز دیگه پانزدهم ماه ها اتفاقات مهمی می تواند بیافتد.
--------------------------------------------------------------------------------------
پی نوشت:

1 ببخشید اگه طولانی بود.

 2امروز می خواستم چیز دیگه ای رو بذارم ولی یه اس. ام. اس چنان بهمم ریخت که عوض شد.


نگین نصیری 15/ تیر/ 1389


۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

هوای گریه با من!




دوستت داره یه ماجرایی رو برات تعریف می کنه و تو نمیدونی دلیل اشک های روی گونه ات خوشحالیست برای او یا مرهمیست برای تنهایی خودت!
.
یه روزایی اینقدر برای دوستت خوشحالی که از خوشحالی گریه ات میگیره.
یه روزایی اینقدر احساس تنهایی می کنی که گریه ات میگیره.
یه روزایی اینقدر دلت برای آرامش تنگ میشه، طوریکه گریه ات میگیره.
یه روزایی نیاز به چیزایی داری که نداری! گریه ات میگیره.
یه روزایی باید تو بخندی و از این احساس خودت گریه ات میگیره.
یه روزایی هم هست که گریه ات نمیگیره اما وقتی داری پُست آپ میکنی هوای گریه داری!
.
بعدالتحریر: آذینم، قدر لحظه لحظه های زندگیتو بدون و اینو باور داشته باش، کسانی هستند که دلبسته ی چشمان تو اند.
.
"مهسا نعمت"
10 . تیر . 1389