۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

سلام آخر

1. ترم یک بود و ما هنوز کلاسی باهاش نداشتیم اما از همه میشنیدیم که او چقدر مهربونه. یادم میاد که با آذین و کتی و نگین نشسته بودیم که استاد اومد کنارمون: این جوونورای ترم جدیدی شمایین؟ ببینیم چه می کنیناااا!
2. ترم دو درس آشنایی با مواد و مصالح داشتیم. یادمه سر کنفرانس نگین آنقدر ما سه تا خندیدیم که نگو. استاد هم هیچی به ما نگفت. آخر کلاس داشت حضور غیاب می کرد گفت: جوونورا! خندیدینا!

3. ترم سه طراحی تخصصی داشتیم. درسی از استاد رضایی من گرفتم که نه ربطی به مجسمه سازی داشت و نه به درس و دانشگاه. قبلاً هم گفتم. او یاد داد که از زاویه ای دیگر ببینیم.

4. ترم چهار طراحی تخصصی 2 داشتیم. کم اومد سر کلاس. سمپوزیوم تهران و کرمان بود. تنها تصویری که یادمه این بود. همه داشتیم کار می کردیم. برای اولین بار بی سر و صدا. استاد منو صدا کرد: جوونور، بیا اینجا! رفتم پیشش. همه داشتند جمجمه انسان می ساختند. گفت: یه نگا بنداز. هر کس داره شبیه خودش می سازه . . . و بعد شروع کرد کلی برام حرف زدن.


.


مرگ او یک اتفاق بود. یک اتفاق بد! تنها چیزی که برای ما گذاشت، مهربانی هایش بود.
راستی استاد، ما الآن ترم چهاریم و چهارتایی هنوز با هم دوستیم
:)
"مهسا نعمت"
29 . آبان . 1389