۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

خرده فرمایشات هشتادوهشتی

ما خلیم، میگین نه؟
ما با اس ام اسی که واسه مهسا اومد راهی تور 4شنبه سوری شدیم.
من و خواهرم، نگین و خواهرش، آذین و الناز که جای مهسا اومد(مهسا به گفته ی خودش به طور میانگین هر 10 دقیقه به دستشویی احتیاج داشته)
محتویات اس ام اس
بیایید با هم بودن را در این روز باستانی جشن بگیریم. تور 4شنبه سوری به همراه بازدید از قلعه ... آتش بازی ،رقص و پایکوبی دور آتش همراه با موزیک زنده، خوردن یک وعده شام گرم و چای ذغالی...
زمان حرکت 13:45 سه راه طالقانی برگشت 12:00
مبلغ:15000هزار تومان
حالا بیاین به آنالیز این اس ام اس بپردازیم:
"بیایید با هم بودن را در این روز باستانی جشن بگیریم"
آقا جون ما نخوایم با هم باشیم باید کیو ببینیم؟ با هم بودنو تجربه نکردیم هیچ غم بی کسیم کشیدیم!!!
مرتیکه 200 نفرو برد تو بیابون ول کرد.
خوب قسمت بعد
"بازدید از قلعه ی ..."
40 دقیقه وایسادیم تا در قلعرو باز کنن. چون در حال بازسازی بود رامون نمی دادن ولی چون تعداد زیاد بود دیگه مجبور شدن.
"آتش بازی"
آتش بازی بخوره تو سرت شارعی! یه چراغ روشن کن جلو پامونو ببینیم.
آقا جون اصلاً معلوم نبودشارعی کدوم گوری بود!
از هر کی پرسیدیم ازش خبر نداشت! با این وضع من نگران شام بودم که نکنه اونم وعده وعید باشه!
بالاخره آقای شارعی رؤیت شد و گفت رفته بودم هیزم بیارم! بچه های موزیکم تو راهن کلی خوشحال شدیم که وای داره برنامه ها شروع میشه!
چند دقیقه بعد یه نیمچه آتیشی به راه شد. خلاصه گفتیم بیاین از روش بپرین وگرنه 2 دقیقه دیگه همینم نیست.
در مورد رقص و پایکوبیم خدا واسه شارعی ساخت وگرنه بچه ها تیکه تیکش میکردن چون یک گروه دیگه بساط موزیک به پا کردن و سنگ تموم گذاشتن که البته فهمیدیم بانیش حسنا یکی از ترم بالایی هامونه. دمشون گرم که به نام و کام شارعی شد.
بی برنامگی شارعی همه رو کفری کرده بود، جوری که الناز به شخصه کل فامیل شارعی رو درود فرستاد!
خلاصه این برنامه تموم شد و ساعت 12 هم به 2 نصفه شب تبدیل شد.
پ.ن.درود بر خوار و مادر شارعی.
پ.ن.داف ها تو بیابونم ول کن نیستن(تو اون روحتون بین دشت و دمن با عروسی یه فرقی بذارید).
پ.ن.چای ذغالی به ما داده نشد.
پ.ن.آهنگ جدید ساسی مانکن اصلاً خوب نیست.
پ.ن.مهسا رو خدا دوست داشت.
پ.ن.ما شام نخوردیم بلکه شکار کردیم.
پ.ن.راستی من پسر عمومو پیدا کردم.
پ.ن.اگه اولین نفر تو اتوبوس برقصی شاباشم میدن.
پ.ن.چرا منو مهسا تولد داداش حسنا نرفتیم؟
پ.ن.تور لیدری اصلاًسخت نیست اگه مرد باشی یه جلیقه میخواد اگه زن باشی یه کیف کمری با نقاب.
پ.ن.با یه حساب سر انگشتی که من و الی کردیم شارعی دو میلیون و پانصد هزار تومان کم کم زد به جیب تو یه روز!
پ.ن. وقتی یه پدر عصبانی 2 نصفه شب میاد دنبالت باید سلام و احوال پرسیت سوبله باشه (منظور بابای آذین بود که نه تنها امسال بلکه عید سالهای بعد، صبح فردا و تولدش رو هم پیشاپیش تبریک گفتیم)
پ.ن.منو الی میخوایم 2 تا جلیقه واسه باباهامون بگیریم یه تور راه بندازیم!
.
وای خیلی طولانی شد ببخشید باور کنید کلی سانسور کردم!
.
به اخباری که هم اینک به بنده رسید توجه بفرمایید: امروز 9/1/89
سلام، سال نو مبارک،13 به در را در شکوفه های بی کران آلبالوگیلاس در باغ ماه شهر کرج را با هم به همراه موسیقی(با تجهیزات حرفه ای و موسیقی زنده)، صرف ناهار(جوجه کباب داغ)، آش دوغ محلی و چای ذغالی... حرکت جمعه 7صبح سه راه طالقانی.........شارعی

بدون شرح بود تیکه ی آخر...
در هر صورت شاد باشید و سال خیلی خیلی خوبی رو کنار اونایی که دوسشون دارین داشته باشید.
"کتایون بلالی"
9 . فروردین . 1389

۱۳۸۹ فروردین ۴, چهارشنبه

چیزهایی از هیچ



امروز یکی از روزهای بهاری عمر من، تو، او _ شما، ایشان و آنها ست، که فضای روحی من هم دور از اون نیست. میشد که این نوشته توی یه روز بهاری با آسمون آبی و تکه ابرهای سفید نوشته بشه ولی آسمون بد جور کدر و یک دست است این را هم می گذاریم به حساب کمی ترس که این روزها ته دلم نشسته و سعی می کنم که بهش کم محلی کنم.

موبایلم جلومه و منتظر روشن شدنش به معنای یک sms هستم ولی حوصله صحبت کردن تلفنی با کسی رو ندارم. به یک موسیقی فرانسوی گوش می دم و هنوز صحنه هایی از فیلم The sea inside که دیشب دیدم توی ذهنم مرور میشه.

همه ی اینها رو نوشتم تا برم سر اصل مطلب. نوشتن یک پست برای وبلاگ. اول میخواستم پیشنهادهایی طنز برای گذروندن عید دیدنی های زورکی بنویسم. بعد یاده یه بهاریه افتادم که چند وقت پیش نوشتم و حالا کاملا با اون فرق می کتم . . . کمی در مورد حال و هوای این روزهام نوشتم و بعد پاکش کردم، فکر کردم که دونستنش جذابیتی نخواهد داشت. و شاید چندین تا موضوع دیگه . . . هیچ کدوم رو ننوشتم چون مطمئن نبودم که کدوم بهتر از اب در می اید.ولی مطمئنم که به زودی یه چیزیایی در مورد دوچرخم می نویسم.

یه ناخونک به قابلمه ی غذا زدم، دست بند مامانم رو براش بستم و الان مطمئنم که چیزه دیگه ای نمی خوام بنویسم، 14 تا trackسی دی رو گوش دادم و صفحه ی موبایلم روشن شد(می گه: خاطره شکلی از دیدار است ) . . .

 
" نگین نصیری "
4 . فروردین . 1389

۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

چند بیت درست حسابی




برای تقویت زبان فارسی و آشتی دادن شما عزیزان با شعر و شاعری این مرز و بوم، چند بیت شعر از شاعران بزرگ را نوشتم. قابل ذکر است که از آوردن این ابیات و درشت کردن بعضی از حروف، هیچ گونه منظور خاصی نداشته ام!


***


زهي معمار انصاف تو کرده
در و ديوار دين و داد معمور
انوري


اي در زمين ملت معمار کشور دين
بادي چو بيت معمور اندر فلک معمر
خاقاني


پيشت صف بهراميان بسته غلامي را ميان
درخانه اسلاميان عدل تو معمار آمده
خاقاني


جمشيد ملک هيئت خورشيد فلک هيبت
يک هندسه رايش معمار همه عالم
خاقاني


معمار دين آثار او دين زنده از کردار او
گنجي است آن ديوار او از خضر بنا داشته
خاقاني


کلک آن رکن چون مهندس عقل
پنج دکان شرع را معمار
خاقاني


خدا ترس را بر رعيت گمار
که معمار ملک است پرهيزگار


سعدی
.
"مهسا نعمت"
28. اسفند . 1388

۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

موجودی به نام هموزاگذانیتوس!!!

                                                                                                                                                      by Azin
اون مطعلق به زمین نیست
مطعلق به هیچ جا نیست
در واقع مطعلق نیست!
اسمش هموزاگذانیتوسه
نه جانداره نه بی جان
نفس نمی کشه
چیزی به اسم دستگاه تنفسی نداره!
مغز،یک چشم و پنج پا (دست)واستخوان بندی  تنها اجزای انسانیه ملموسه اون محسوب میشه
میتونه در تمام محیطها: آب،گاز،خاک،خلاو... موجودیت داشته باشه
در جسمش ماده ای به اسم سیکرواذین وجود داره و باعث حرکتش میشه
غذا نمیخوره، از ابعادی که داره فراتر رشد نمی کنه
ابعاد(قد:2م_وزن: 80ک)
هیچوقت مریض نمیشه
راه میره،میشینه،میخوابه،پرواز میکنه و شنا هم.
میتونه حرف بزنه اما نمیزنه،فکر میکنه ،احساس داره،
تا به حال نخندیده، اما گاهی گریه کرده!
به خاطر کاری خلقش نکردم و ازش چیزی نمیخوام
برای بودن حق انتخاب داشته بنا بر این متولد نیست!
تولدی نداشته مرگی هم در پی نخواهد داشت!
هست اما نه به اون شکلی که ما همیشه با بودن روبه رو شدیم
موسیقی رو دوست داره!
ماهی رو دوست داره!
میلر رو دوست داره!
مرگ رو دوست داره...چون بهش دست پیدا نکرده و نمیکنه
تقریباً همه چیز رو تجربه کرده جز درد و مرگ
من هیچ توضیحی در مورد درد بهش ندادم و نمیدم
اما مرگ!
من خالقشم و از مرگش بیزارم
یک بار برای همیشه خلق کردم...


"آذین میر"
 21. اسفند . 1388

۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه

دو روایت از یک مجسمه


روایت اول:
دوشنبه / 10 اسفند 88 / ساعت 14 / ساختمان تجسمی / کلاس سمعی بصری 2 / درس تجزیه و تحلیل نقد آثار مجسمه سازی
نقش آفرینان: استاد: زهره کاظمی ملقب به دکتر زهرا رهنورد / دانشجویان : کتایون، آذین، نگین، مهسا، یک پسری که در عمرش کلمه ی «بله» را به زبان نیاورده، مرجان که داشت که توی دفتر کذاییش دست توی دماغ کردن استاد رو هم می نوشت، شهرزاد که داشت با چسب دماغش ور می رفت و نازنین که داشت با ویدیو پرژکتور ور می رفت و ترانه که عجبا حاضر بود و داشت با موبایلش ور می رفت و یک سری دانشجوی دیگر که کلاً در زندگی زیاد تاثیری روی دیگران و حتی طبیعت هم ندارند!
*
استاد از خاطره تعریف کردن های بی ربط دست برداشت و بالاخره شروع کرد به درس دادن. پای تخته نوشت که یک اثر هنری باید در ارتباط با هنرمند، در ارتباط با خود اثر و در ارتباط با مخاطب مورد بررسی قرار بگیرد. استاد با این جمله ادامه داد: برای شروع، جهت اینکه شما این مطلب را خوب درک کنید، یک اثر خوب مجسمه ای که تا به حال دیده اید را مورد بررسی قرار دهیم.
همه فکر کردن خب حتماً استاد می خواد یک کار از میکل آنژ یا شاید از آنیشکاپور یا اُلدن بـِرگ رو نشون بده و روی اون بحث و بررسی کنه. اما زهی خیال باطل! مجسمه ی ریزه میزه ی میدان مادر (میدان محسنی یا همان میدان اسکیپی) که بر حسب تصادف کار خود استاد نیز بود، به نمایش گذاشته شد.
استاد شروع کرد: ببینید، این کار دقیقا به لحاظ محتوا، به لحاظ شکل، متریال و از نظر ارتباط با محیط یا همون فرم و فضا یک کار استثنائیه! من یک روز بعد از اینکه دخترم را به مدرسه گذاشتم و دیدم تمام مادران غمگین و افسرده هستند فوراً به خانه رفتم و اسکیس این کار را زدم. این کار از جهت اینکه دوطرفه است کار فوق العاده ایست! ما این کار را با همکاری دانشجویان همین آتلیه و اصرار آقای رضایی برای شرکت در این کار عظیم، شروع به ساخت کردیم و البته چهره ی زیبا و دستان ظریف و نحیف این مادر را خودم با رنج و سختی فراوان کار کردم و چه روزها و چه شب هایی که سختی نکشیدم تا این کار به معرض دید عموم قرار بگیرد. سخن کوتاه اینکه کلاً این کار از هر لحاظی بسیار خوب و عالیست و از این حرفا!
***
روایت دوم:
سه شنبه / 11 اسفند 88 / ساعت 9 / آتیله مجسمه سازی / درس طراحی تخصصی 1
نقش آفرینان: استاد: حمید الله رضایی / دانشجویان : کتایون، آذین، نگین، مهسا، یک پسری که در عمرش کلمه ی «بله» را به زبان نیاورده، مرجان که داشت که توی دفتر کذاییش دست توی دماغ کردن استاد رو هم می نوشت، شهرزاد که داشت با چسب دماغش ور می رفت و ترانه که عجبا حاضر بود و داشت با آی پادش ور می رفت و یک سری دانشجوی دیگر که کلاً در زندگی زیاد تاثیری روی دیگران و حتی طبیعت هم ندارند!
*
استاد بعد از یک عالمه راهنمایی های خوب در رابطه با طرز غذا دادن به کودک از یک روزگی تا شش ماهگی و با آوردن سند و مدرک از بچه ی خودش که چقدر موز له شده برای کودک خوب است و به او انرژی می دهد، بالاخره شروع کرد به درس دادن. در میان مثال ها و تجربه هایش از قضا رسید به مجسمه ای واقع در میدان مادر (میدان محسنی یا همان میدان اسکیپی). او گفت که خانم رهنورد با کلی اصرار و التماس از او خواهش کرده است که در این کار عظیم به او کمک کند. استاد رضایی ادامه داد: روزی خانوم رهنورد به من گفتند دستم به دامنتان من بلد نیستم با گچ کار کنم، ای رضایی! ای کسی که استاد گچ و گـِلی، ای مجسمه ساز حرفه ای، ای شفتالو، ای جوووونم تو رو به اون خدایی که می پرستی منو کمک کن که به شهرداری قول مجسمه ی شهری دادم. او گفت که با چه تبحری چندین تـُن گـِل را ایستاده نگه داشته بوده و ذکر کردند که دانشجویان هم اندک کمکی به او کرده بودند و فقط طرح های روی روسری مادر را کار کردند و همین دانشجویان دست و پا چلفتی موقع قالب گیری چه خراب کاری هایی که نکرده اند! اما استاد با خلاقیت خودش و هوش بالایش این هیولای به وجود آمده را تبدیل به آنچه که امروزه می بینیم کرده است و اظهار داشتند که خانم رهنورد هیچ دستی در کار نبرده است و دقیقا در همان حین به سفر مکه مشرف شدند و این گروه را تنها گذاشتند!
*
و ما دانشجویان بیچاره ای هستیم میان این روایات! شما بگویید کدام را باور کنیم!
"مهسا نعمت"
13 . اسفند . 1388