امروز یکی از روزهای بهاری عمر من، تو، او _ شما، ایشان و آنها ست، که فضای روحی من هم دور از اون نیست. میشد که این نوشته توی یه روز بهاری با آسمون آبی و تکه ابرهای سفید نوشته بشه ولی آسمون بد جور کدر و یک دست است این را هم می گذاریم به حساب کمی ترس که این روزها ته دلم نشسته و سعی می کنم که بهش کم محلی کنم.
موبایلم جلومه و منتظر روشن شدنش به معنای یک sms هستم ولی حوصله صحبت کردن تلفنی با کسی رو ندارم. به یک موسیقی فرانسوی گوش می دم و هنوز صحنه هایی از فیلم The sea inside که دیشب دیدم توی ذهنم مرور میشه.
همه ی اینها رو نوشتم تا برم سر اصل مطلب. نوشتن یک پست برای وبلاگ. اول میخواستم پیشنهادهایی طنز برای گذروندن عید دیدنی های زورکی بنویسم. بعد یاده یه بهاریه افتادم که چند وقت پیش نوشتم و حالا کاملا با اون فرق می کتم . . . کمی در مورد حال و هوای این روزهام نوشتم و بعد پاکش کردم، فکر کردم که دونستنش جذابیتی نخواهد داشت. و شاید چندین تا موضوع دیگه . . . هیچ کدوم رو ننوشتم چون مطمئن نبودم که کدوم بهتر از اب در می اید.ولی مطمئنم که به زودی یه چیزیایی در مورد دوچرخم می نویسم.
یه ناخونک به قابلمه ی غذا زدم، دست بند مامانم رو براش بستم و الان مطمئنم که چیزه دیگه ای نمی خوام بنویسم، 14 تا trackسی دی رو گوش دادم و صفحه ی موبایلم روشن شد(می گه: خاطره شکلی از دیدار است ) . . .
" نگین نصیری "
4 . فروردین . 1389
در نیست راه نیست، شب نیست، ماه نیست
پاسخحذفنه روز و نه آفتاب
ما بیرون زمان ایستاده ایم!
بعضی از شبا که خواب بادبادکمو میبینم روزم یه جوری شروع میشه که نمیتونم خوب فکر کنم! گیجم! شکاکم!
پاسخحذفانقد نفس میکشم تا خوابم ببره...
میدونی نگین یه جوری نوشتی که یه جوری شدم!
پاسخحذفانگار بادبادکمو دیدم.
یکی از سخت ترین کارهای روی زمین نوشنته وقتی که هیچی برای نوشتن نداری
پاسخحذفو تو خوب از پس این قضیه برمیای
:*
در ادامه فرمایشتان :وقتی هیچکسی با هیچکس سخن نمیگوید ..تاریکی در سخن است....
پاسخحذف