۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

از ایستگاه اتوبوس تا خانه یا کمی بیشتر



داشتم دنبال یک صد تومنی توی کیفم می گشتم. می دونستم که یکی اش آن جا بود. کرایه اتوبوس 150 تومان است. یکهو 4 تا سکه هم ته کیفم دیدم. 2 تا 25 تومنی، 1_ 50 تومنی. صد تومنی هم پیدا شد. آخه راننده ها خیلی پول خرد دوست دارند.داشتم تقسیم اموال می کردم . خوب این صد تومنی کاغذی و 50 تومنی برای اتوبوس، 2 تا 25 تومنی را هم می اندازم صندوق صدقه . بعد از همه این محاسبات تازه قیافه دختری را که تقریبا 80% راه رو روبرویم نشسته بود دیدم. انگار منتطر بود تا سرم را کامل بیاورم بالا تا عینک راه راه قرمزم را نگاه کند.


از اتوبوس که آمدم پایین رفتم سمت صندوق صدقات 2 تا قوطی رانی هم رویش بود. یک خانمی هم توی ایستگاه اتوبوس نشسته بود که روی کیفش پر از لوزی های کوچک چرمی بود. رفتم توی پیاده رو یک آقایی داشت آرام آرام پشت سرم راه می آمد . من که صدایی نمی شنیدم از بس که صدای ام.پی.4 رم بلند بود. ولی سرعتم را کم کردم تا برود جلو. وقتی رفت دیدم که پشت لباسش از گرما و عرق پر از سفیدک است.

تابلوی بهجتی را که می بینم باید بپیچم . این بار یک تابلوی دفتر وکالت هم دیدم. توی همان خیابان یک حجله جوان ناکام دیدم. یک جوان هم همان موقع با صدای بلند آهنگ ماشینش از آن جلو رد شد.
بعدش یک دختر بچه ی چشم آبی روی پله جلوی خانه شان نشسته بود. بهش خندیدم کمی که از او گذشتم خنده روی لبم خشک شد. قبل از مغازه نونوایی سنگکی یک سقاخانه است که همیشه بهش نگاه می کنم. خیلی دلم می خواهد یک بار آنجا شمع روشن کنم. بلاخره یک بار می آیم.
از خیابان که رد شدم . یک زن و شوهر داشتند جلوی آژانس مسکن دعوا می کردند. من که نمی شنیدم ولی معلوم بود.
داشتم با قوطی آب معدنی بازی می کردم. فکر کردم که چقدر دوست دارم قوطی های آب معدنی را بر عکس بگیرم و درشان را باز کنم، فقط کاشکی گاز داشتند تا می پاچید به مانتومو خیس می کرد.

زنگ خونه رو که زدم یک لیست خرید از بالکن طبقه چهارم پرت شد پایین: خیار شور، سس مایونز( فکر کنم شام الویه داریم) ، نوشابه، از اونا که یگانه دوست داره (می دونم از همون فراورده های حجیم شده که شبیه رون مرغه و سیب زمینی) .
داشتم می رفتم که اینا رو بخرم ، مطمئن بودم که موبایلم رو خاموش کردم ولی بازم دستی زدم که بفهمم زنگ می خورد یا نه.
رفتم توی سوپر، فروشنده داشت با یکی از آقاهای محل حرف می زد. همون جوان ناکام رو که یادتون هست. گفت عاشق یک دختری بوده و خود کشی کرد.
بقیه داستان که نه چند دقیقه از زندگی معلومه. برگشتم و در اولین فرصت نوشتم.

راستی امروز فهمیدم که چقدر از مثلث متنفرم.


یه چیز دیگه پانزدهم ماه ها اتفاقات مهمی می تواند بیافتد.
--------------------------------------------------------------------------------------
پی نوشت:

1 ببخشید اگه طولانی بود.

 2امروز می خواستم چیز دیگه ای رو بذارم ولی یه اس. ام. اس چنان بهمم ریخت که عوض شد.


نگین نصیری 15/ تیر/ 1389


۴ نظر:

  1. داشتم به پست های اخیر دقت می کردم......بچه ها ما یه چیمون شده هاااا..به خدا
    نگین اون سقا خونه عالیه من خیلی شمع توش روشن کردم تا تو هم ناکام نشدی استفاده کن:دی

    پاسخحذف
  2. مهملات می بافی خواهرم، چرا پریشونی؟

    پاسخحذف
  3. الا بذکر الله تطمئن القلوب

    پاسخحذف