من تورا در خلوت تنهایی خویش در انتظار با هم بودن ها یافتم...
من تو را می دانم،من تو را فکر می کنم...
من میدانم که می آیی نمیدانم فقط از برای چه پریشانی
هوای آینده همیشه غباری بوده و ترسناک. من تو را بیهوده نیافتم که روزگاری بی صدا رهایت کنم..
مرا بیاب کتیبه خوان ثانیه های امید....
من به خود می بالم ولی می ترسم که این زمان لاکردار سرّ تنهایی در سر بپروراند....بیا این تنهایی را طلسم زمان کنیم.....
من نمی فهمم چرا می گویم من...
غار من به انتظار مهمانی است.....
من دیگر من نیست،ما می شود...
نمی دانم مقصود قاصد از فراق امروز چیست؟
حکمتش چه می تواند باشد بانو؟
من دیگر نمی خواهم تنها به ماه بیاندیشم.....
بیا عاشقانه ترین ثانیه های ممکنه را با هم روی بام فردا لمس کنیم...
خداوندگارا کمکم کن.
به جان سکوت نمی توانم تنهایی را دوباره اندیشه کنم....
کمی بکاه از ظلم زمانه برای ما..........
تا به حال اینگونه پراکنده سخن نرانده بودم......
آنقدر حرف وحکایت و خواهش و تمناست که مجالی برای اندیشه نمی ماند...
من چه می خواهم به ترتیب: بانویم،عشق،غار،ما،ما.....
مگر تقدیر دست تو نیست؟ خوب چرا رقم نمی زنی یک بار به کام ما......
آخر پیش که گویم این رازهای نهان را...؟
من.....شدم!
چه کسی درک این جمله را دارد..؟!
نمی بینی تاب و توان اندیشه راه رفتن را در کلام آغازین را ندارم......
مرا بیاندیش بانو......
من به یاری زمین و زمان دارم می شمارم ثانیه ها را.......عذابم مده بانو......
بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی آهنگ اشتیاق این دل دردمند را.
خوب بگذار و ببین چه می گذرد در این دل صاحب مرده..
بی قرار بی قرارم.........
می خواهم این بی قراری تا ابد بر جای بماند نه اینکه واژه ای به نام بی تفاوتی سالهایی چند جای آن را پر کند
بی قراریم آرزوست....
رسم عشاق چیست؟ من واقعاً عاشقم؟ از روی کدام تئوری و مکتب؟
نمیدانم........ بگذارید فعلاً این کلام مقدس را ممیزی کنم تا بعد
بانو...کجایی؟
چه فاجعه ای بود امروز.
تشنه ی دیدارم....
نمیدانم هر بار که از اول می خوانم لبریز از پراکنده گویی است... شاید چون مدت هاست ننوشته ام این گونه شده، کلمات و واژه ها مجال جانشینی نمی دهد
نمیدانم....
بانو ....کجایی؟
..........................................................
پ.ن:این پست شاید فقط برای خودم دارای ارزش باشه. بازم ممنون که خوندین
پ.ن:امیدوارم در غارتونو به زودی کسی که منتظرشید بزنه
پ.ن:اين دل نوشته ي يك مرد بود
پ.ن:بازهم متشکرم
"کتایون بلالی"
5 . خرداد . 1389
من تو را می دانم،من تو را فکر می کنم...
من میدانم که می آیی نمیدانم فقط از برای چه پریشانی
هوای آینده همیشه غباری بوده و ترسناک. من تو را بیهوده نیافتم که روزگاری بی صدا رهایت کنم..
مرا بیاب کتیبه خوان ثانیه های امید....
من به خود می بالم ولی می ترسم که این زمان لاکردار سرّ تنهایی در سر بپروراند....بیا این تنهایی را طلسم زمان کنیم.....
من نمی فهمم چرا می گویم من...
غار من به انتظار مهمانی است.....
من دیگر من نیست،ما می شود...
نمی دانم مقصود قاصد از فراق امروز چیست؟
حکمتش چه می تواند باشد بانو؟
من دیگر نمی خواهم تنها به ماه بیاندیشم.....
بیا عاشقانه ترین ثانیه های ممکنه را با هم روی بام فردا لمس کنیم...
خداوندگارا کمکم کن.
به جان سکوت نمی توانم تنهایی را دوباره اندیشه کنم....
کمی بکاه از ظلم زمانه برای ما..........
تا به حال اینگونه پراکنده سخن نرانده بودم......
آنقدر حرف وحکایت و خواهش و تمناست که مجالی برای اندیشه نمی ماند...
من چه می خواهم به ترتیب: بانویم،عشق،غار،ما،ما.....
مگر تقدیر دست تو نیست؟ خوب چرا رقم نمی زنی یک بار به کام ما......
آخر پیش که گویم این رازهای نهان را...؟
من.....شدم!
چه کسی درک این جمله را دارد..؟!
نمی بینی تاب و توان اندیشه راه رفتن را در کلام آغازین را ندارم......
مرا بیاندیش بانو......
من به یاری زمین و زمان دارم می شمارم ثانیه ها را.......عذابم مده بانو......
بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی آهنگ اشتیاق این دل دردمند را.
خوب بگذار و ببین چه می گذرد در این دل صاحب مرده..
بی قرار بی قرارم.........
می خواهم این بی قراری تا ابد بر جای بماند نه اینکه واژه ای به نام بی تفاوتی سالهایی چند جای آن را پر کند
بی قراریم آرزوست....
رسم عشاق چیست؟ من واقعاً عاشقم؟ از روی کدام تئوری و مکتب؟
نمیدانم........ بگذارید فعلاً این کلام مقدس را ممیزی کنم تا بعد
بانو...کجایی؟
چه فاجعه ای بود امروز.
تشنه ی دیدارم....
نمیدانم هر بار که از اول می خوانم لبریز از پراکنده گویی است... شاید چون مدت هاست ننوشته ام این گونه شده، کلمات و واژه ها مجال جانشینی نمی دهد
نمیدانم....
بانو ....کجایی؟
..........................................................
پ.ن:این پست شاید فقط برای خودم دارای ارزش باشه. بازم ممنون که خوندین
پ.ن:امیدوارم در غارتونو به زودی کسی که منتظرشید بزنه
پ.ن:اين دل نوشته ي يك مرد بود
پ.ن:بازهم متشکرم
"کتایون بلالی"
5 . خرداد . 1389
سالهاست هر روز جلوی غار بدون دری رو آب و جارو می کنم ولی افسوس ...
پاسخحذفمن.....شدم!
داشتم به نوشتن بک پست عاشقانه فکر می کردم اگر از همه ی احساسم هم کمک می گرفتم انچه باید نمی شد . . . دلم برای خواندن این چنینش لک زده بود
پاسخحذفخیلی زیبا بود
پاسخحذفبیشتر از اینکه منتظر باشم تا کسی بیاد به غارم دلم می خواد تنهایی توی غار بشینم و یه همچین نامه ای که یکی بهم داده رو بخونم
عــالـی بـود...همه فقط میخوانیم.، بخاری از کسی بلند نمیشــــــــــود ، امــان از شهــر بی شاعــر...
پاسخحذفتا اونجایی که یادمه من واسه این پست عکس آپلود کرده بودم
پاسخحذف-داداش رسول روزی که فکرشو نمی کنی میاد
-مرسی نگین منم شاید نمی تونستم اینگونه بنویسم.شک داشتم که هنوزم این متن ها و این گونه نوشته ها طرفدار داره یا نه
-وای مهسا...من...شدم
-far1067 مرسی
البته مهمانها زیاده خواه شده اند.. میهمانی که میاید به چهار صاحبخانه رضایت میدهد ونه به یکی .با پوزش.......
پاسخحذفبله آقاي فرزاد اينگونه شده كه آدمها مانده اند بي دوست......
پاسخحذفما ، یاد ، خاطره ، مهتاب ، نگاه ، دود ، رها ، پریشان ، تبسمی بی دلیل ، سکوت ، سکوت ، سکوت...
پاسخحذففوق العاده است
پاسخحذف